یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم
به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخهسوار همسنوسال خودم را می
دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر میشد. خودم را
می گذاشتم بهجای دوچرخهسوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می
زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا،
هیچوقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه،
دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن
ها با ناخنخشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام،
رویم را زمین می انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم
که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت.
پسرجان! دوچرخه می خوای که چی؟ این همه بچهی تخس مردمآزار را نمی بینی که
تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیهی مردم را
بههم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش می شنوند؟
چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان
نفله شده اند، هم رانندهی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه
بیدوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست
بشود، من هم قول میدهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر
الاغسواری بکنی تا جانت در بیاد.
بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که
اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخهی کورسی و خوشگل می
خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد، و
بهعنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغسواری. ای بخشکی شانس.
یک بار یکی از دوستان آقاجانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبهزنهای
چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها
طرح گیتار را از روی همین پنبهحلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخهی
فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا
شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و
آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترکبند داشت که فکر کنم
کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد
. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخهی عتیقه که انگار از
موزهی لوور فرانسه فراریاش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد.
آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفتوگو و چای خوردن. در یک فرصت، بهآرامی
دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغنکاری نشده و
صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخهی قهرمان
توردو فرانس بود.
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب
زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه
افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و
دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به
جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما
یک هو یک پیرمرد الاغسوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و
دوچرخهی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخبهشاخ شدیم. فقط
یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه
شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک
نوش جان می کردم؛ چون وسیلهی حملونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که
خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخهی عتیقه را
بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان
بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش.
وقتی بزرگتر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم
دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم.
شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول
خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر.
وقتی بهعنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم که خودم را
بهعنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور،
جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می
کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم
وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانهی چند طبقه، از خدا فقط
موتور بخواهم تا در بهشت خدا تکچرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم.
تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟
با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم
پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم
هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد.
خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم
پرید
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه
را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای
گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند
کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک
برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بیزحمت شما رانندگی کنید؛
من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم
باورم نمی شد. ذوقزده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و
طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل
قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از
خوشحالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم
و علی از تو مدد، برو که رفتیم.
تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یکنفس صحبت می کرد، اما من
اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت میبردم و عیش می کردم. رسیدیم به
خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم
و حرکت میکردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس
است، برگردیم.
اما همینکه خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی
جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من
سوراخسوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. بهسرعت به کمک بچه های خط
مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و
برای آن که بین راه تو چالهچوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را
با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب
رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای
خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و
انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم
بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد.
شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است.
ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف
نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه
کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند
شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفتهی من می
کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار،
مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید.
آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛
ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری
بههم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم
نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این
گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را
دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم،
ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت
خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است.
دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی
داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چارهای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا
موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن
تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب
قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟
هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار
بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن
ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری کرده بودم و دیگر از هرچه موتور و
موتورسواری بود، حالم بههم می خورد.
سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح
دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان
توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم:
«برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا اینجا را بیایم و برگردم
با خوشحالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بیهوش می شوم
ابوذر با آرامش گفت: نمی شود
گفتم: چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب
گفت: آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم.
کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود!؟ گفتم:
«باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.
گفت: نمیشود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم.
دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته می ماند و باز نمی
شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز
موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم
بسته شد و قبل از اینکه از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و
فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود.
ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و
چهارچشمی مرا می پایید که یک وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر
از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم
دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم.
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم.
بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی
سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز
بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیشتر بچه ها از ماجرا با خبر
شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی گفتم
تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند.
آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.
با خوشحالی پرسیدم: چه خبری؟
اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم بههم می خورد