محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

سلام خوش آمدید
شهید کنگرانی-علی

شهید علی کنگرانی فراهانی
نام پدر: علی محمد
تاریخ تولد: 21-7-1364 شمسی
محل تولد: تهران

تاریخ شهادت :  1390/8/21
محل شهادت :البرز-ملارد

سازمان جهاد خودکفایی و تحقیقات صنعتی سپاه
دلیل شهادت :انفجار زاغه مهمات

گلزار شهدا:بهشت زهرا(س)
قطعه 50  ردیف 117  شماره 9


شهید علی کنگرانی در تاریخ 21 مهر 1364 در محله  جنوب  تهران به دنیا  آمد.  از همان  کودکی  مورد  علا قه  فامیل و دوستان بود و از همان کودکی بسیار خندان و دوست داشتنی بود.

سال اول ابتدایی را در مدرسه علی ابن ابی طالب افسریه گذراند و ادامه دوره ی ابتدایی را درمدرسه ثار الله و دوره راهنمایی را درمدرسه قاسم ابن الحسن شهرک سپاه واقع درفردیس کرج به اتمام رسانید.

درسنین نوجوانی فعالیتهای فرهنگی را درمدرسه شروع کرد ومورد توجه و علاقه معلمان قرار گرفت وهم زمان به عضویت بسیج مسجد الز هرا (س) درآمد ویکی از اعضا فعال بسیج ومسجد شد

شهید کنگرانی دوره دبیرستان را در مجتمع  آموزشی مسلم ابن عقیل واقع درسه راه اندیشه  گذرانید و پس ازاتمام مقطع پیش دانشگاهی به خدمت مقدس سربازی رفت.  دوره آموزشی را در اردکان یزد گذراند.

درطول خدمت هم مورد علاقه مسئولین قرارگرفت و به عنوان مسئول جذب سرباز ازبین بسیجیان برای نیروی هوائی سپاه گردید. دراواخر سربازی بود که مورد علاقه مسئولین پادگان شهید مدرس قرار گرفت وبه فعالیت در این مجموعه مشغول شد وخیلی زود توجه شهید مقدم را جلب کرد وهمه کاره پادگان مدرس شد.

روزهای سخت و دشواری را پشت سر گذاشتند. زود رفتن ودیرآمدن دیگر عادتشان شده بود. اینها روی کار راهم کم کرده بودند.

طوری کار می کردند که انگار می دانستند وقت ندارند و رفتنی هستند همه  با هم عهد بسته بودند که دل رهبر عزیز و مردم را با این کاربزرگ شاد کنند و اگر رفتنی شدند همه باهم بروند وهمین طور هم شد.

                                                                                         سرانجام در روز شنبه 1390/8/21 ساعت 13 صدای انفجارتمام منطقه را به لرزه در آورد وهرکس نظری می داد. طولی نکشید که معلوم شد صدا ی انفجار مربوط به بچه های حسن آقا بوده.

   

آری اینها سربازان امام خامنه ای بودند که درغربت وگمنامی کار می کردند. برای اقتدار اسلام وقرآن و وطن عزیزمان نه برای درجه ونه برای جایگاه فقط برای اقتدار اسلام کوشش می کردند و درعین گمنامی  به  شهادت رسیدند که قافله سالار آنها حاج حسن بود. کسی که می خواست اسرائیل را از بین ببرد. تمام شهدا اقتدار شرح حال مفصلی دارند که انشاء الله بتوانیم به وظیفه  خود درقبال شهدا

عمل کنیم.                 

حضرت امام (ره) فرمودند که شهدا امام زادگان عشق ا ند .شهدای اقتدار جوانانی که اکثرا زیرسی سال بودند.شهید علی کنگرانی مرتب این اشعار را زمزمه می کرد : 


و آنها به گفته خود عمل کردند وجان خود را فدای اسلام وانقلاب کردند وسرانجام شهید کنگرانی در روزعید غدیر تشیع شد و پیکر مطهراو که تکه ای ازپا بود در بهشت زهرا (س) قطعه پنجاه به خاک سپردشد.   


دعای قنوت شهید کنگرانی چند جمله بود اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج - اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای - اللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً و اللَّهُمَّ ارْزُقنا توفیق شهادة فی سبیلک که با صدای بلند می خواند.








مقصدم شهرک سپاه است درفلکه پنجم پردیس کرج. منزل شهید علی کنگرانی فراهانی یکی از شهدای 21 آبانسال گذشته حادثه انفجار پادگان شهید مدرس ملارد کرج که به شهدای غدیر معروف شدند.

سعیده محبی: برای رفتن به آنجا بهانه هم داشتم. قرار بود از پدر و مادر علی کنگرانی درباره حاج حسن طهرانی سوال کنم و آنها برایم بگویند که در تمام 5-6 سال گذشته علی درباره حاج حسن که فرمانده شان در پادگان شهید مدرس بود چطور روایت می کرد.
جمعشان جمع بود
خانه شان در کوچه حسابی نمایان بود آن هم به واسطه عکسی بزرگ از علی که روی در نصب شده بود و زیرش این جمله نمایان بود: خداحافظ سردار!
زنگ که می زنم خیلی زود در به رویم باز می شود و مادر علی به گرمی به استقبالم می آید.
پدر علی هم هست و البته یک نفر دیگر که از چند روز پیش دنبالش بودم و آنجا پیدایش کردم. همسر شهید مهدی دشتبان زاده که از چند سال پیش به جمع فرماندهان پادگان شهید مدرس پیوسته بود و طی این سالها همه جا و همیشه کنار حاجی بود. مثل محمد غلامی، مهدی نواب، محمد قاسم سلگی و علی کنگرانی که می گفتند این چند نفر آنقدر همیشه و همه جا در کنار هم بودند و با هم اخت که معلوم نبود اگر بعد از حادثه انفجار پادگان یکی شان زنده می ماند، چه اتفاقی برایش می افتاد و عجیب آنکه همه شان با هم رفتند.
بحث مان تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا در آمد و مهمانان دیگری هم از را رسیدند.
مهمانانی که واقعا انتظار دیدنشان را آن روز و آنجا و آن هم به همین راحتی و بدون هیچ پیگیری و تماسی نداشتم. بچه های پادگان شهید مدرس بودند که روز حادثه بعضی هایشان در پادگان بودند و بعضی هایشان تا چند ساعت قبلش. به قول خودشان جامانده ها از حاج حسن و رفقایشان. با آمدنشان فضای خانه طور دیگری شد. به سن و سال، خیلی جوان بودند، شاید همه شان زیر 30 سال بودند.
برایم این سئوال درست شد که حاج حسن تهرانی مقدم در این جوان ها چه دیده بود که پرو بالشان داده بود برای بودن در کاری که به اطمینان می گفتند می دانستیم اگر اتفاقی بیفتد همه مان پودر می شویم و از ما چیزی نمی ماند که برسد دست خانواده هایمان.
اما آمده بودند و مانده بودند کنار حاج حسن به عشق حاج حسن. می گفتند حاج حسن می گفت به عشق امام زمان(عج) کار کنید و ما می گفتیم به عشق حاج حسن. آمده بودند درباره حاج حسن که از 5-6 سال پیش فرمانده شان بود و یک جورایی مرید و مرادشان، حرف بزنند، ولی مگر اشک مجالشان می داد.
بغض بود و اشک بود و هق هق که هیبت مردانه شان را طور دیگری کرده بود. به حرف در آوردنشان خیلی سخت نبود. اصلا برای همین آمده بودند، برای حرف زدن از فرمانده ای که برایشان در پادگان فقط و فقط حاج حسن بود و بس. از اولین بار دیدن های او در پادگان گفتند، اینکه همیشه در پادگان لباس معمولی تنش بود بدون درجه و نشان با کفش کتانی. برای همین خیلی ها برای اولین بار که می دیدنش و از قبل نمی شناختنش نمی فهمیدند حاج حسنی که این همه درباره اش حرف می زنند همینی است که ساده و ساده بی هیچ تشریفاتی آمده داخل سوله بالا سرشان تا ببیند چه کار می کنند. بازمانده های پادگان شهید مدرس آن روز خیلی حرف زدند و خاطرات همه سالهای بودن در کنار حاج حسن و بچه هایی که با هم کار می کردند و فضای دوست داشتنی پادگان در میان بغض و اشکی که مدام صورتشان را خیس می کرد را مرور کردند.
با یک حسرت بزرگ بر دلشان و اینکه دیگر نمی توانند کسی مثل حاج حسن و آن جمع دوست داشتنی پادگان شهید مدرس را جایی پیدا کنند. از میان تمام حرف هایی که گفتند بعضی هایش را گلچین کردم و خیلی هایش را که آنها گفتند ولی آنقدر تلخ و گزنده که همان بهتر بماند برای همیشه درگوشه ذهن آن بچه ها و ما که شنیدیم... والبته یک توضیح که بنا به دلایلی نام و مشخصات این بچه ها نزد ما محفوظ است.
مخلص بی نشان
- یک روز داخل سوله مشغول جوشکاری یک قطعه ای بودم. محلی که مشغول کار بودم از سطح زمین فاصله داشت و بالاتر بود.یک دفعه از آن بالا دیدم در سوله باز شد و چند نفر داخل شدند.برای بازدید آمده بودند. من توجه ای نکردم و دوباره مشغول کارم شدم.نزدیک من که رسیدند توقف کردند و یک نفر ازجمع آنها جدا شد و سمتم آمدو گفت خدا قوت ،خسته نباشی . لباس های معمولی تنش بود؛ نه لباس نظامی با درجه ونشان .من از همان بالا خیلی بی توجه جوابش را دادم وتو دلم گفتم این دیگه کیه که وسط کار آمده داخل سوله.... بعد یکدفعه از پایین دست دراز کرد برای دست دادن.حسی به من گفت بیایم پایین و احترام بگذارم .سریع پریدم پایین و مقابلش ایستادم وبا هم دست دادیم وبعد هم او با دستش زد روی شانه ام ورفت.وقتی هم که داشت از سوله بیرون می رفت دوباره سمت من برگشت و با لبخند نگاهم کرد. آخر من میان جمع بچه ها تازه وارد بودم .آنها که رفتند یکی از بچه ها آمد و گفت شناختی کی بود؟ گفتم نه . گفت: حاج حسن بود دیگه.
مرید های جوان حاج حسن
-حاج حسن اخلاق و تخصص فنی درباره کارش را توامان با هم داشت.یک موقع هایی می شد تا ساعت 3 بعد از نیمه شب کار می کردیم. خسته و عصبانی ؛اما حاجی که می آمد همه چیز عوض می شد. با چند تا ماشاالله ماشاالله وبه قول حاجی تشویق فوتبالی شرایط را عوض می کرد و دوباره همه را جمع می کرد. صورت عرق کرده بچه ها را می بوسید.شما دست دادن های حاج حسن را باید می دیدید.
یک خاطره اومی گفت یکی ما. شوخی می کرد و ماهم با او شوخی می کردیم .حاج حسن یک همچین آدمی بود. کدام فرمانده ومدیری در سطح او با چنین رفتارهایی وجود دارد؟ مثل او دیگر نیست.
من در پادگان خیلی با بچه ها شوخی می کردم و سربه سرشان می گذاشتم. هیچ جای دیگر اینطور نیستم ولی نمی دانم چرا آنجا آن طور بودم. هر روز صبح که می خواستم بیایم پادگان شهید مدرس با خودم عهد می کردم که دیگر امروز شوخی نکنم. ولی نمی شد و تا بچه ها را می دیدم، شروع می کردم به شوخی کردن . فضای آنجا و آن آدم ها طور دیگری بودند که ما را هم تغییر داده بودند. کما اینکه با رفتنشان ما هم تغییر کردیم. دیگر نمی توانیم بخندیم.
- حاج حسن با اینکه نظامی بود ولی تفکرات و عقایدش بروز بود. برای همین توانسته بود یک تعداد جوان زیر 30 سال را در پادگان دور خودش جمع کند. کسانی که با علم به اینکه می دانستند چه کار می کنند به عشق حاج حسن کنار او مانده بودند. حاج حسن می گفت کاری که دارید می کنید برای امام زمان (عج) است و همه شیعیان وجهان اسلام و آخرش هم شهادت.
می گفت :راه تهرانی مقدم شهادت است. می گفت: کاری را که شما دارید انجام می دهید مال کشورهای پیشرفته ای مثل روسیه است که با آن علم و تکنولوژی وبا کلی نیروی متخصص وپروفسور وسه هزار نفر نیروطی 30 سال پیش بردند. ولی شما 50 – 60 نفر آن را در عرض 5 سال پیش بردید، آن هم با حداقل امکانات.
بهترینها را بخرید! پراید سوار نشوید!
-تعلیم، دکترین نظامی و تهذیب نفس سه اصلی بود که حاج حسن آنها را داشت. عجیب اینکه با آن همه مشغله کاری ورزشش ترک نمی شد. هر روز لباس می پوشید و روزی 8 کیلومتر می دوید. شهید مهدی نواب راننده اش می گفت هر روز وارد پادگان که می شویم موقع عبور از کنار ماشین بچه ها که در محوطه پارک شده حاج حسن می گوید آرام تر برو. بعد می گفت: یادت هست روزهای اول اینجا هیچ ماشینی نبود. لذت می برد از اینکه ماشین های بچه ها را می دید. اگر از بچه ها کار می خواست از آن طرف فکر خانواده و معیشت بچه ها بود. می گفت شما باید بی دغدغه سر کار بیایید. شهید علی کنگرانی تعریف می کرد که حاج حسن یک بار به او گفته بوده بهترین لحظه های عمرم وقتی است که تو درخواست وام های ازدواج و خرید خانه بچه ها را می آوری جلو من و می گویی امضا کن!
همیشه می گفت ماشین های خوب بگیرید و سوار شوید. پراید نگیرید. می گفت حق شماست که زندگی خوب داشته باشد

حاج حسن استقلالی

حاج حسن طرفدار تیم استقلال بود برای همین گفته بود همه جای پادگان شهید مدرس را رنگ آبی زده بوند. یک بار یکی از مسئولان سپاه برای بازدید آمده بود پادگان. گفته بود اینجا تنها جایی است که حتی کپسول های آتش نشانی اش هم آبی است.

همه کارمان برای نماز است
- حاج حسن از هر فرصتی برای گفتن نکات اخلاقی استفاده می کرد. یک بار قرار بود تستی را در فضای بازانجام دهیم. همه چیز آماده بود که یکدفعه باران شروع به باریدن گرفت. به حاج حسن گفتیم امروز این تست را انجام ندهیم. گفت اگر هم جواب ندهد، مهم نیست ولی این کار باید امروز انجام شود. خلاصه شلیک انجام شد و حاج حسن اولین کسی بود که سمت محل اجرای تست رفت. تست با موفقیت انجام شده بود و بعد از او بقیه بچه ها هم آمدند. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفته بودند. حاج حسن همانجا و به عادت همیشه دو رکعت نماز شکر خواند و بعد بچه ها را جمع کرد برای صحبت کردن. من پیش خودم گفتم الان حتما حاجی می خواهد حرف پاداش دادن به بچه هارا بزند. اما اصلا در این مورد حرف نزد و گفت بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا ما را نگاه کرده پس بیاییم به هم قول بدهیم ما هم از این به بعد نمازمان را اول وقت بخوانیم .البته این را برای ما می گفت چون خودش در هر شرایطی نماز اول وقتش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود.

ار فردا تازه کار شروع می شود

- روز حادثه قرار بود تست نهایی کار را انجام دهیم. به عبارتی می خواستیم از 5 سال کارمان نتیجه بگیریم.روز بزرگی برایمان بود. این آخرین مرحله کارمان بود ودر واقع کاربعد از این تست از مرحله مطالعاتی و تحقیقاتی خارج می شد و به مرحله تولید می رسید. بچه ها سر این کار خیلی سختی و زجر کشیده بودند. خیلی وقت ها پیش می آمد که چند شب به خانه هایشان نمی رفتند و همسرانشان را نمی دیدند. از جانمان مایه گذاشته بودیم. پیش خودمان می گفتیم دیگر بعد از این تست همه چیز تمام می شود و بعد از سختی ها دوران راحتی هم می رسد. مصداق آیه«ان مع العسر یسرا». اما حاج حسن می گفت این کار فینال است اگر امروز این تست جواب دهد از فردا کارمان سخت تر می شود. اصلا فکر نکنید کار اینجا تمام شده، بلکه سخت تر می شود و همت بیشتری می خواهد. قرار بود بعد از این تست کار در خط تولید بیفتد. بعد به شوخی می گفت از فردا زن طلاق، بچه یتیم! خونه...

شب عروسی یک روز قبل از حادثه
- شب قبل از حادثه، عروسی یکی از بچه ها بود وهمه دعوت داشتیم . خیلی از بچه ها که از چند روز قبل به خاطر کار در پادگان مانده بودند و به خانه هایشان نرفته بودند، کت و شلوارهایشان را هم آورده بودند و از همانجا به عروسی آمدند و بعد از عروسی هم برگشته بودند پادگان. بعضی ها هم ساعت 5 آمدند پادگان. آن روز جو خوبی در پادگان بود و بچه ها با شور و نشاط خاصی کار می کردند. یادم هست که شهید علی کنگرانی مدام با بچه ها شوخی می کرد وسر به سرشان می گذاشت. همه چیز آماده و مرتب بود و جریان کار خیلی خوب پیش می رفت و ما از اینکه همه چیز طبق برنامه پیش می رود لذت می بردیم. از انجام هیچ کاری هم ابا نداشتیم حتی تی کشیدن.
یادم هست که بعد از کار محیط کارمان را با آب شستیم و آب بخار کرد و سقف سوله بخار گرفته شد. حاج حسن تا این صحنه را دید گفت این بخارها برای کار ضرر دارد. ماهم سریع دست به کار شدیم و با تی شروع کردیم به خشک کردن بخارهای سقف سوله. حدودا نیم ساعت قبل از انفجار یکی از بچه ها که شهید شد آمد داخل سوله و گفت برو نماز و ناهارت را بخور و برگرد! حاج آقا که نماز را به جماعت خوانده بودند؛ اما من چون کار داشتم به نماز جماعت حاج آقا نرسیده بودم. از سوله بیرون رفتم، اول ناهار را خوردم و بعد رفتم برای خواندن نماز که سریع برگردم. در سجده رکعت دوم بودم که صدای انفجار بلند شد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم بعد از چند دقیقه مثل آدم هایی که در برزخ اند و نمی توانند دست و پایشان را تکان دهند به خودم آمدم. از آن زیر صدای انفجار های کوچک و ماشین آمبولانس را می شنیدم و صدای یکی از بچه ها را که برادرش شهید شده بود؛ اما خودش سالم مانده بود. او مرا از زیر خاک ها در آورد .هنوز هم مانده ام که چطور از حادثه ای که موج انفجارش تا دو و نیم ریشتر تهران را لرزاند و من با محل حادثه فقط 20- 30 متر فاصله داشتم، زنده ماندم. حالا که فکر می کنم می بینم آنها اخلاص داشتند.

بچه ها خوشحال بودند!
- همیشه من پای سنگین ترین وزنه های کار می ایستادم. بابت این موضوع چند بار هم گله کرده بودم که چرا همیشه کارهای سخت مال من است. آن روز هم شرایط همین گونه بود. چند ساعت قبل از حادثه گفتند اسم شما را برای حضور در تست امروز خط زدند.اولش خوشحال شدم. اما چند بار که در سوله و میان بچه ها که گشت زدم، پشیمان شدم. فضای آن روز پادگان و بچه ها جور دیگری بود. یک نورانیت خاصی بین بچه ها بود. چهره ها عوض شده بود. به یکی از بچه ها گفتم فلانی امروز هم سرمان کلاه رفت.ببین شهید کنگرانی و یک سری دیگه از بچه ها لب استخر نشستند و آب میوه می خورند. امروز که کار سبک است ما خط خوردیم. دو ساعت قبل از انفجار حدودهای ساعت یازده ونیم بود که من پتک را برداشتم و روی قطعه ای که پایین نمی رفت شروع کردم به کوبیدن. حاج حسن خیلی روی قطعه ها و اینکه آسیب نبینند، حساس بود. تا من را در حال کوبیدن آن قطعه دید با صدای بلند گفت نزن! شهید مهدی دشتبان زاده هم که همراه حاجی بود به شوخی گفت بزن ومن شروع کردم به زدن. دوباره حاجی داد زد که نزن و بعد آمد مرا بغل کرد و رو به شهید دشتبان زاده کرد و با خنده گفت: مهدی اینها رو از کجا آوردی؟! بعد هم با نگاه خاصش که همیشه یک جور خیره آدم را نگاه می کرد ، نگاهم کرد و رفت. همانجا حس کردم که چهره حاجی هم عوض شده.

آنها شهید شده بودن و از آسمان نیامده بودند؛ آنها از میان ما بودند
- انفجار که شد 40 ثانیه با راه رفتن معمولی با سوله فاصله داشتم. صدای انفجار که بلند شد یکدفعه یک نور شدیدی دیدم و بعدش پرتاب شدم. سریع از جایم بلند شدم و دویدم سمت خاکریز که سوله پشت آن بود. از آن سوله با آن همه وسیله و از بچه ها هیچی باقی نمانده بود. صحنه باور نکردنی ای بود. الان تنها حسرتی که دارم این است که ای کاش می دانستم اینها رفتنی اند و بهتر از اینها با آنها رفتار می کردم .البته حسرتی از بد رفتاری با آنها در دلم نیست چون با همه شان رفیق بودم و به آنها خوبی کردم؛ اما می توانستم بهتر باشم. آنها انسان های بزرگی بودند که تفکراتشان مال این زمان نبود. از حاج حسن بگیرید تا تک تک بچه ها. این را الان می فهمیم. روز اولی که وارد پادگان شهید مدرس و جمع بچه های حاج حسن شدم از من پرسیدند اگر روزی ببینی رفیقت در اثر حادثه ای در پادگان غرق خون روز زمین افتاده فردایش باز هم می آیی؟ گفتم آره. ولی باور نکردم. الان این را می فهمم.ماها اگر ماندیم شاید باور نکردیم و آنها که رفتند باور کردند. آنها خیلی هایشان از شهادت گفتند و ما بهشان خندیدیم. می گفتیم این خبرها نیست.فکر می کردیم یک عده باید از آسمان بیایند تا شهید شوند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین نظرات