بیستم شهریور ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مادرش، عصمت
نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.
ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور
یافت. سوم بهمن ۱۳۸۱، در کرمان بر اثر سقوط هواپیمای C ۱۳۰ سانحه هوایی
شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
در تصویر از سمت راست:
امیر مصباح- شهید حاج حسن طهرانی مقدم- شهید مهدی پیرانیان -اخوی جامانده ق ش(امیر رضازاده) -جامانده ق ش در لباس دامادی (حمید رضازاده)- حسین زاهدی -
اکبر ضرابی -در گوشه تصویر سردارحمید صباغ
نفر وسط شهید مهدی پیرانیان
ایستاده نفر چهارم از سمت راست شهید مهدی پیرانیان و نفر پنجم از راست مجتبی پیرانیان
نفر سوم از چپ شهید حاج حسن تهرانی مقدم و ایستاده نفر دوم از سمت چپ حسین زاهدی قمی و نفر اول از سمت چپ مرحوم پدر شهید محمد رضایی
نشسته نفر اول جعفری و نفر چهارم از سمت راست شهید جواد فراهانی و نشسته نفر دوم از سمت چپ برادر ایثارگر مهندس نادر مهران پور
از سمت راست شهید مهدی پیرانیان و نفر وسط شهید حاج حسن تهرانی مقدم
سمت چپ برادر ایثارگر فریدون اسد بیگی از متخصصان توپخانه و موشک
وقتی صحبتهای آقای محلاتی تمام شد مهدی پیرانیان گفت: ببخشید حاج آقا عرضی داشتم.
آیتالله محلاتی با چهرهای متبسم به پیرانیان خیره شد و گفت: بفرمایین.
- من یک مقدار خمس بدهکارم. میخوام بپردازم.
- خب حالا پرداخت کن. اتفاقا من از حضرت امام اجازه دریافت وجوهات رو دارم. شما چقدر بدهکاری؟
- ... ولی متاسفانه پولی توی دست و بالم نیست...
- از مال و منال چی داری؟
پیرانیان
داشتههایش را یک به یک شمرد. آیتالله محلاتی نگاهی به دور و برش انداخت و
گفت: خب آگه دوستان همت کنن همینجا مسئله رو حل میکنیم.
جلسه از
حالت خشک و رسمی خارج شده بود و خودمانی حرف میزدند. کسانی که در جلسه
بودند دست تو جیبشان کردند و هر یک مبلغی گذاشتند و به دست پیرانیان
رساندند.
آقای محلاتی گفت: حالا که پول جور شد میتونیم از روش «دست گردان» استفاده کنیم.
یعنی
اینکه شما پول رو به میدی و از زیر خمس رها میشی، بعد من همون پول رو
قرضی به خودت برمیگردونم. به این شکل خمست رو پرداخت کردی، فقط به من
مقروض میشی. اون هم هر وقت داشتی، بده.
کارها طبق گفته آقای محلاتی
انجام شد و بچهها صلوات فرستادند. بعد بقیه بچهها یکی یکی خمس مالشان
را پاک کردند و راضی و خوشحال از اتاق جلسه بیرون رفتند.
پیرانیان گونههایش گل انداخته بود و از همه خوشحالتر به نظر میرسید.
* منبع: پاییز 63
مهدی پیرانیان در ایران علاوه بر کارهایی که قرار بود انجام دهد، ماموریت دیگری هم داشت. موقع برگشتن به سوریه باید یک نفر مترجم هم با خودش میبرد. مترجمی که آدرسش را مهدی داده بود. روز دوم بازگشتش به ایران و در یک هوای نیمه آفتابی، راهی محل کار مترجم شد. وقتی از ماشین پیاده شد سردی هوا را زیر پوستش حس کرد. تا آن روز پایش به آنجا نرسیده بود. در پادگان سراغ پاینده را گرفت. اتاقی را در انتهای سالن باریک و دراز نشانش دادند. وقتی وارد اتاقش شد پرسید: پاینده تویی؟
- بله
- مهدی رو میشناسی؟
- فرماندهمونه تا یک مدت پیش هم اینجا بود چند وقتیه ازش بیخبرم
- شما رو اون به من معرفی کرده این هم نامهایه که براتون نوشته آماده بشید باید بریم ماموریت.
- من آمادهام، بریم.
- حالا نه، بلیت میگیریم و میام سراغتون. راستی یک دست لباس شیک هم بیار. باید عکس بگیریم.
پاینده یاد کت و شلوار دامادیاش افتاد با اینکه چند از سال ازدواجش میگذشت، اما کت و شلوار آبی راه راه دامادیاش را یادگاری نگاه داشته بود و گاهی هم برای تجدید خاطره هم که شده میپوشید.
با اینکه نمیدانست کجا میرود ولی با آن یک عکس فوری انداخت و به پیرانیان داد و پرسید چطوره؟ خوبه؟
- خیلی عالیه چقدر هم خوش تیپ شدی
پاینده پرسید: چیز دیگهای لازم نیست بردارم؟
- یک ساک هم بردار، با وسایل شخصی
- این ماموریتی که شما میگین چه مدت طول میکشه؟
- نمیدونم یک ماه، دوماه، سه ماه یا شاید هم چهار ماه
پاینده سن و سالی ازش گذشته بود. سرد و گرم روزگار چشیده به نظر میرسید. مرد جا افتادهای بود. قد متوسطی داشت و موقع حرف زدن ته لهجه عربی در لحنش حس میشد. بذله گو بود اما سنجیده حرف میزد. حرف زیادی بینشان رد و بدل نشد. هر دو از روابط عمومی بالایی برخوردار بودند. با این حال پیرانیان سعی میکرد پاینده را از لحاظ روحی و روانی ارزیابی کند. پرسید:شما مشکلی نداری؟
- مثلا چه مشکلی؟
- زن و بچه نداری؟
- من زن و سه تا بچه دارم اما اونها بعد از جنگ برای من در مرحله دومن. حالا کشور به ما نیاز داره باید شب و روزمون رو وقف اون کنیم.
پیرانیان حس کرد پاینده آدم مقاومی است. شاید هم متفاوت. توانایی آن را دارد که از عهده کارهای بزرگ و سنگین برآید. توی دلش به انتخاب مهدی احسنت گفت.
در تهران به دفتر توپخانه سپاه در ستاد مشترک رفتند. پیرانیان بار دیگر امنیتی بودن قضیه را برای پاینده تشریح کرد و گفت: فقط بگو از شهرستان اومدم. شب رو هم خونه ما میخوابیم و فردا حرکت میکنیم. اما پاینده ترجیح داد شب را در حسینیه سپاه بماند و ماند.
بعد از رفتن پیرانیان، پاینده به فکر فرو رفت و درباره ماموریتش حدس و گمانهایی زد. سرانجام به این نتیجه رسید که عملیاتی در پیش است باید بروند کار ترجمه و شنود و از این کارها انجام دهند. بعد با خودش گفت: خب اینکه کار همیشگی منه. این همه مخفیکاری نیازی نیست. اگه خود آقا مهدی یک زنگی به من میزد، میرفتم.
بعد با خودش فکر کرد و مسئله را سبک و سنگین کرد و با خود گفت: حالا که همه کارها را سپردن به این جوون نازنین بذار هر کاری میخواد بکنه.
پیرانیان فردا صبح آمد و عکس و اسناد مورد نیاز برای گذرنامه را از پاینده رفت و گفت: همدیگه رو تو فرودگاه میبینیم.
پاینده به سر قرارشان در فرودگاه مهرآباد رفت. بعد از کمی انتظار سر و کله پیرانیان پیدا شد. یک کیف سامسونت به پاینده داد و گفت: هر چی مدارک و کاغذ پاره داری بریز توی این بعد برو سوار هواپیما شو.
پاینده جلد آبی گذرنامه را که دید فهمید مقصد خارج از کشور است. بیآنکه چیزی بپرسد، خودش را پای هواپیما رساند.
هواپیما سوری بود. در صندلیهای جلویی که مخصوص دیپلماتها بود، نشستند.
از احترام بیش از حد خدمههای هواپیما نسبت به خودشان متعجب شده بودند.
پیرانیان با وجود اینکه پاینده را همراه خودش به ماموریتی سری میبرد، اما هنوز او را تحت نظر داشت. وقتی هواپیما به پرواز درآمد از او خواست کمی از خودش بگوید.
- پاینده پرسید: حوصلهات سر نمیره؟
- نه بابا، تا دمشق که نمیشه ساکت بشینیم.
چند لحظهای سکوت برقرار شد. پیرانیان زیر چشمی چند بار پاینده را نگاه کرد. پاینده در ذهنش با خود کلنجار میرفت و سرانجام از خانههای تو در توی ذهنش خاطراتش را بیرون کشید. با نگاهی مشتاق به پیرانیان خیره شده و گفت: پدربزرگم متولد یزد بود. سال کشف حجاب نتونست توی یزد بمونه. دار و ندارش رو برداشت و رفت ساکن کربلا شد. تا سال 1350 شمسی اونجا بود. من خودم متولد کربلام. هفت تا برادر و خواهر بودیم. اون سال به خاطر اختلافات حسن البکر و حزب بعث با شاه ایران، دولت عراق نیم میلیون ایرانی رو از عراق اخراج کرد. من اون موقع 15-16 ساله بودم. در کربلا جزو نیروهای مذهبی حسابم میکردن. سه چهار بار توفیق پیدا کردیم توی نجف دیدن حضرت امام بریم. سی چهل نفر جمع میشدیم، یک اتوبوس میگرفتیم و پیش امام میرفتیم.
البته وقتی امام از ترکیه به عراق تبعید شدن اول به کربلا اومدن و ما هم به استقبالشون رفتیم. چند روز بعد به نجف رفتن. روز استقبال تو کربلا صحنههای به یاد ماندنی و جالبی داشتیم. کم سن و سال بودم و مقداری هم زبل. روی ماشین بنز گازوئیلی سوار شده بودم و شعار میدادم. با چند تا از جوونای کربلا با هم بودیم. تا صحن امام حسن (ع) همراه امام رفتیم و در "باب القبله" پشت سرشون نماز خوندیم. روزی هم که امام به نجف میرفتن، تا بیرون کربلا بدرقهاش کردیم. امام پرکارترین روحانی در عراق بود. عرض کردم که سه چهار بار با جمعی از جونای کربلا به دیدنشون تو نجف رفتیم. نو محله "خَویش" نجف در خونهای سه طبقه ساکن بودن که همهاش از خشت و گل بود. در اتاقی که از ما پذیرایی میکردند دور تا دور اتاق کتاب بود و جزوه. وقتی میرفتیم، تو جمع و جورکردن اتاق کمکشون میکردیم.
اون زمان حزب بعث جوونای عراقی رو غارت میکرد، فریب میداد، فرهنگ مبتذل غربی رو ترویج میداد. از طرفی هم فرهنگ الحادی و کمونیستی توسعه پیدا میکرد و حزب بعث هم آتیش بیار معرکه شده بود. ما هم نسبت به این مسائل حساسیت داشتیم. حرفهامونو به امام زدیم. گفتیم که ما میخوایم برا مقابله با این مسائل زیر نظر شما کار کنیم. این همه جوون دانشآموز و دانشجو و کاسب آماده و با شما هستن...
امام (ره) فرمودند: «من مشغول ایرانم. آمریکا و اروپا توی ایران، جوونا و منابع زیرزمینی رو غارت میکنن. این شاه ملعون هم به نام اسلام مردم رو خیلی اذیت میکنه. شاه دانشگاهها و مطبوعات رو به ابتذال کشونده آقایون رو ممنوع المنبر کرده و تعدادی رو هم به زندان انداخته. فحشا و عشرتکدهها رو زیاد میکنه در تهران و بعضی شهرها تعداد مشروب فروشیها بیشتر از نونواییهاست. دروازه غار تهران اونقدر کثیف شده که به خونههای مردم فقیر چهل تا پله میخورد. آب آشامیدنی درست و حسابی ندارند. من باید برای آن ملت کار کنم. من مسئولیت دارم. شب و روزم آنجاست. لذا نمیتوانم برای شما وقت بگذارم.»
اسم یک آقایی را داد و گفت برید با او مشورت کنید. گفتیم اتفاقا ما دور و بر ایشون هستیم. ولی از روزی که شما قیام کردید ما زنده شدیم...
آخرین باری که به دیدن امام رفتیم، پرسیدیم شاه چه موقع بساطش برچیده میشه؟
- انشاءالله هر وقت خدا بخواد.
- حاضریم کمکتون کنیم.
- انشاءالله خدا کمک همه ماست.
خب ما در عراق هیئت داشتیم و به طور مرتب جلسه برگزار میکردیم. روحانی برای ما حدیث و روایت میگفت. علاقه زیادی به حفظ حدیث و آیات قرآن با موضوع رد الحاد داشتیم.
سرانجام سال 1350 برگشتیم ایران و در اصفهان رحل اقامت انداختیم. بعد از مدتی راهی تهران شدم و آنجا با برادران خاموشی و انصاریها و ... آشنا شدم. وقتی پیش اینها اسم امام خمینی رو میبردم دهانمو با دست میگرفتند. میگفتند: «مواظب باش بردن اسم امام شش ماه حبس داره!»
من هم میگفتم: «نه بابا این حرفها چیه؟»
بعد فهمیدم ساواک چیه و به قول معروف "یک من ماست چقدر کره داره" اون زمان سخنرانیهای مرحوم کافی و دکتر شریعتی بیشتر مورد توجه بود و از همون موقع شناختمشون.
با مبارزاتی که علیه حکومت رژیم شاه در ایران میشد، منتظر یک اتفاق بودیم. تا اینکه 17 دی ماه سال 56 مقالهای در روزنامه اطلاعات چاپ شد که در آن به امام توهین شده بود... بقیهاش رو شما بهتر از من میدونید.
وقتی حرفهای پاینده تمام شد، لحن پیرانیان هم عوض شد. مرتب میگفت: «حاج پاینده حاج پاینده!...»
شیرینی ماجراهایی که پاینده در طول پرواز تعریف کرد پیرانیان را از گذر زمان غافل کرده بود. سرانجام هواپیما در فرودگاه دمشق از حرکت ایستاد و پیاده شدند.
پاینده کسی را نمیشناخت. دو نفر به استقبالشان آمده بودند. پیرانیان آنها را شناخت و با همدیگر خوش وبش کردند. لندرور ارتشی منتظرشان بود به سمت ماشین رفتند. دم در گمرک یکی به عربی از سوریها پرسید: اینها کیاند؟
ارتشی گفت: ضباط الایرانیین [افسران ایرانی]
پاینده شنید و فهمید ماجرا چیست. از همان ابتدا تیزهوشی خود را بروز داد و آرام توی گوش پیرانیان گفت: اینها ما رو لو دادند.
سوریها نمیدانستند پاینده مترجم است و هر حرفی را پیش او میزدند. مقصدشان سفارت ایران در دمشق است.
شب را در ساختمان سفارت خوابیدند. آن دو حالا زبان هم را بهتر میفهمیدند. پیرانیان سفارش کرده بود حتی نیروهای سفارت هم نباید از کار ما باخبر بشوند. خودسر هم نمیتونیم جایی بریم. باید خودمان را سریعتر به پادگان تیپ 155 موشکی برسانیم.
وقتی به پادگان رسیدند، بچهها سر کلاس بودند.
پاینده در پادگان با اولین ایرانی که روبرو شد حسن مقدم بود. او پاینده را به گرمی در آغوش کشید و به او خوشامد گفت. طوری رفتار کرد که انگار سالهاست همدیگر را میشناسند. مهر حسن آقا در همان دیدار نخست به دلش نشست. با این حال احساس غریبی میکرد. وقتی چشمش به مهدی افتاد گل از گلش شکفت. فهمید که کارها در مسیر درست پیش میرود.
حسن آقا پرسید برادر پاینده میتونی گفته اینها رو تو کلاس برامون ترجمه کنی؟
پاینده گفت: والله معادل کلمات تخصصی رو نمیدونم. یعنی تا به حال توی موشکی نبودم. اما سعی خودمو میکنم نگران نباشید.
پاینده از همان روز اول تحت تاثیر روحیه عالی، ایمان قوی، بیباکی و پرکاری دوستان جدیدش قرار گرفت. حسن آقا به او گفته بود با وجود اینکه شما مترجم کلاس هواشناسی هستی اما باید کمک کنی همه بچهها آموزش موشکی را به خوبی یاد بگیرند.
سید مهدی ماموریت دیگری هم به پاینده داده و گفت: هر چه سوریها در مورد نیروهای موشکی مطرح میکنند، از انقلاب و امام میگویند برای ما ترجمه کن. هر حرفی از اینها شنیدی اعم از کم لطفی یا کج فهمی که در مورد اعتقاداتمان گفتند، ما رو بیخبر نگذاری.
بعد از آن هر چه میشنید همان روز به دوستانش انتقال میداد.
همه نیروهای آموزشی، حسن مقدم را به خوبی میشناختند. قبل از آمدن به سوریه فرماندهشان بود. اما پاینده شناخت قبلی از او نداشت. با این حال از همان دیدار اول شیفته رفتار و گفتارش شد میگفت حسن آقا ماشاءاله خودش کمپانی اخلاقه.
به دوستان مترجم خود میگفت: این راه رفتن حسن آقا دل آدم رو میبره. سرش رو میندازه پایین و طوری قدم برمیداره که من کیف میکنم. ناامیدی اصلا توی وجودش نیست. من جوون جا افتادهای مثل ایشون ندیدم. این آقا حتما مربی دیده که این همه تاثیر روحانی روی نیروهایش داره. هم تیزهوشه هم زرنگ. من حتی یک مورد گله و شکایت دربارهاش نمیشنوم. هوای نیروهایش را داره. به همشون فرصت میده که استعدادشون رو بروز بدند. راستش من از بودن کنار این جوون احساس قدرت میکنم.
با مشخص شدن وضعیت کلاسها و گروهبندی، سه مترجم نمیتوانستند از عهده چهار کلاس برآیند. همه مربیان به عربی درس میدادند و لازم بود سر هر کلاس یک مترجم باشد.
ناصر به حسن آقا گفت: یک چیزایی از عربی میدونم. اگه صلاح بدونید کمک میکنم.
او هم معطل نکرد به فراتی گفت: از ایشون امتحان بگیر تا مشخص بشه که چقدر به عربی تسلط داره؟
ناصر و فراتی با همدیگر عربی حرف زدند و آخر سر فراتی مهر قبولی بر مترجم بودن ناصر زد و گفت: بله میتونه یک کلاسو اداره کنه.
حسن آقا گفت: برادر ناصر شما از کی عرب بودی ما نمیدونستیم؟
ناصر گفت: من کربلا متولد شدم. تا سن ده دوازده سالگی هم اونجا بودم.
ناصر از آن لحظه هم دانشجوی کلاس تست شد و هم مترجم کلاس، سید مهدی که با او در یک کلاس بود به شوخی میگفت: این ناصر خوبهاش رو خودش برمیداره، به درد نخورهاشو به من میگه.
روحش قرین رحمت الهی انشاالله.
من وایشون ویک دوست دیگه به پادگان نیروی هوایی ارتش مامور شدیم بابت یاد گیری زبان انگلیسی شش ماه دوره دیدیم ومکالمه انگلیسی رو کامل فرا گرفتیم برای استفاده در ماموریت های پیش رو.بسیار انسان ولایی مومن خوش اخلاقی بود روحش شاد