شهید حیدر جلیلوند
تاریخ تولد : 1365/09/26
محل تولد : کرج
تاریخ شهادت : 1396/03/21
محل شهادت : حماه - سوریه
متاهل
محل مزار شهید : گلزار شهدای ملارد
در جوار امامزاده ابراهیم (ع)
البرز-کرج
حیدر جلیلوند از شهدای مدافع حرم است. وی ۲۶ آذرماه سال ۵۶ در کرج متولد شد و در جوانی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در سال ۸۶ وارد نیروی هوافضای سپاه پاسداران شد.
شهید جلیلوند از کودکی در زمینه ورزشی فعال بود و در رشتههای کشتی، شنا و جودو صاحب عناوین مختلف بود. پشتکار او در رشته جودو باعث شد تا نفر دوم انتخابی نیروهای مسلح جهان پیش برود و در مسابقات متعدد استانی، کشوری و در سطح نیروهای مسلح موفق به کسب مقام شود.
وی به عنوان مستشار نظامی که موفق به گذارندن آخرین دورههای خلبانی پهپاد شد سه بار به سوریه و یک بار به عراق رفت و سرانجام در ۲۴ اردیبهشت ماه به منطقه اثریا در حما سوریه رفت و در خردادماه سال ۹۶ به شهادت رسید.
گفتگو از نجمه اباذری:
از هوا فضا که ماموریت گرفت، کلام شهید حاج احمد آقا کاظمی را می گفت و تکرار می کرد و تکیه کلامش شده بود و مثل حاج احمد می گفت: خدایا در نیروی هوایی ما نتوانستیم به شهادت برسیم، در نیروی زمینی این را رزق و روزی ما کن.
نوید شاهد البرز: درمعرفی "شهید حیدر جلیلوند" اگر او را بزرگمردی بسیجی بنامیم و یا سپاهی و یا مستشار نظامی در خاک سوریه وعراق در جنگ با تکفیری ها باز ناشناس می ماند. او که بعد از شهادتش نام حیدری اش بیشتر هویدا شد. عاشق و شیدای معبودی ازلی و ابدی که خاکیان را رها کرد و به افلاکیان پیوست. حیدر فرزندی بود پای درد دل مادر و بسیار اطمینان بخش برای پدر و تکیه گاه همسر و نامش ار زبان دخترکش ثنا نمی افتد ولی حنانه چهار ماهه اش شاید تنها نسیمی از بوی پدر برایش قریب باشد....
همسرش در آخرین کلام به او گفت: «مراقب آرزوهایت باش من هوای اینجا را دارم». حالا ثنا کم کم دارد عادت می کند با عکس پدرش حرف بزند.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهدالبرز با خانواده شهید حیدر(حمید) جلیلوند
*نوید شاهدالبرز : از خانواده و آقاحیدر برایمان بگویید؟
*مادر شهید: من "اعظم بستاک" مادر شهید حیدر جلیلوند و متولد خرمشهر هستم و تا چهارده سالگی در خرمشهر زندگی کردم. جنگ که شروع شد، من بهمراه خانواده به "درود" مهاجرت کردیم و از آنجا به خاطر شغل پدرم که در بنادر کشتیرانی کار می کرد، ما به تهران آمدیم. سال 61 هم من با آقای جلیلوند (پدر شهید) ازدواج کردم. همسرم از فامیل های پدرم بود و تا زمانی که ما خرمشهر بودیم، من ایشان را ندیده بودم.
سال 62 ازدواج کردیم. مدتی الیگودرز بودیم و بعد به تهران برگشتیم و از تهران بمدت یکسال و نیم ما به دزفول رفتیم . همسرم آنموقع سرباز بود و جبهه می رفت. پسر بزرگم در دزفول بدنیا آمد و بدلیل اینکه آتش جنگ زیاد شده بود و آنجا امنیت نداشت ما به تهران آمدیم و در یافت آباد منزل دایی ام ساکن شدیم.
متولد محله جنگ زده ها
* نوید شاهد البرز : چندفرزند دارید؟ و آقا حیدری چه سالی بدنیا آمدند؟
*مادر شهید: ما چهار تا پسربنام های علی، مجید، حیدر،سجاد داریم.بعد از چند وقت به ما خانه سازمانی دادند وما در خانه های سازمانی متعلق به جنگ زده ها مستقر شدیم. همسرم در جبهه بود که حمید(حیدر) درخانه های سازمانی جنگ زده ها در تاریخ بیست وشش آذرماه سال شصت و پنج بدنیا آمد.
حیدر در همان خانه های سازمانی متعلق به جنگ زده ها بزرگ شد وبه مدرسه رفت و بعد از پایان خدمت سربازی، همسرم جذب سپاه شد. حیدر کلاس اول دبستان بود که ما اومدیم شهرک جنت در شهرستان فردیس ساکن شدیم.
حیدر همیشه می گفت: مامان من با شما فرق دارم. می گفتم: چرا ؟ میگفت: همه شما RHگروه خونتون مثبت و من منفی. از گروه خونیم مشخص که من با شما فرق دارم.
از کربلا می آیم...
*نوید شاهد البرز : و چگونه وارد سپاه شدند؟ دانشگاه هم رفتند:
*مادر شهید: آقا حیدر هوش سرشاری داشت و زمانی که مدرسه می رفت، شاگرد ممتاز بود. حیدر در تمام کلاسهای قرآن و تواشیح و تئاترو ورزشی در بسیج شرکت می کرد. بسیار فعال بود. تا دیپلم در شهرک جنت بودیم و دیپلم انسانی را گرفت و به خدمت رفت و از خدمت که بر گشت . دنبال یک شغل دیگری بود و تا مدتی با دوستانش بسیج می رفت ویک روز آمد گفت: می خواهم وارد سپاه شوم و بالاخره هم رفت و در قسمت هوا فضای سپاه مشغول کار شد.
در دانشگاه هم خیلی فعال بود.یک روز اومد و گفت: مامان من اینجا در هوا فضا که هستم اصلا حقوقش بهم نمی چسبد. چون کاری نیست که من می خواهم... تقریبا حدود سال 92 و 93 ... بود.
من گفتم : خوب جا به جا شو، برو یه قسمت دیگه. یه مدت رفته بود آموزش دیده بود. می خواست وارد سپاه قدس شود چون به او گفته بودند از این قسمت امکان ندارد که به عنوان مدافع حرم وارد سوریه شود. می گفت: مامان برای من دعا کن، بتوانم وارد سپاه قدس شوم.من هم می گفتم: پسرم دعا می کنم که ان شالله عاقبت بخیر شوی.
به پدرش هم گفت که با آشنایانی که دارد تماس بگیرد که حیدر را وارد سپاه قدس کنند. پدرش گفت: اگر قصدت خدمت هست، همینجا خوبه. خیلی با باباش صحبت می کرد. ولی پدرش می گفت نه می نمی روم. خودش رفت، اقدام کرد. خیلی تلاش کرد که جذب سپاه قدس شود.
*نوید شاهد البرز : درباره ورودشان به جمع رزمندگان مدافع حرم هم بفرمایید:
*مادر شهید: یک روز اومد گفت : گفتند: کسانی که می خواهند به سوریه بروند، ثبت نام کنند. من می خوام ثبت نام کنم. من گفتم: سوریه برای چی می خواهی بری . گفت: من دوست دارم بحث دفاع از حرم را پیش کشید و... من گفتم: تو زن داری بچه داری باید نظر زنت رو بپرسی باید پیش بچه هات باشی .
بالاخره رضایت همسرش را هم گرفت و رفت و دفعه اولی که برگشت می گفت: از کربلا می آیم و کسی به من زیارت قبول نمی گوید و تعریف کرد که: من رفتم کربلا ،رفتم نجف .... گفتیم مگه تو سوریه بودی؟
*نوید شاهد البرز : در ادامه این دیدار صمیمی پدر گرامی شهید جلیلوند از فرزند برومند و شهیدیش می گوید:
*پدر شهید: از چند سال پیش تصمیم داشت که به سوریه برود. به همین دلیل از هوا و فضا وارد سپاه قدس شد. و تمام تلاشش را کرد. چون می گفت من کار ستادی دوست ندارم و عملیاتی هستم.
یک روز پیشم امد و گفت: من دو سال به تو گفتم؛ بیا بریم پیش آقای ... نامه من را بگیر که بروم نیامدی . من رفتم پیشش و نامه را گرفتم.
بنابه گفته بچه های هوا فضا ؛ موقع تحویل پرونده حیدر می نویسد: تحویل گیرنده "شهید جلیلوند" و امضاء می کند.
بالاخره رفت و دوره های آموزشی را دید و گفت: اولین بار من ماموریت به لبنان می روم . یکبار که عکس فرستاد، من یک نقشه پشت سر ایشان دیدم که نقشه عراق بود. یه مدت گذشت من دیدم با بچه های بسیج مردمی عراق ارتباط دارد. ما دیگه متوجه شدیم که عراق بود . به ما می گفت: من لبنان هستم. شهید اصلا دوست نداشت ما و همسرش کمترین ناراحتی و استرسی را داشته باشیم.
*نوید شاهد البرز : نحوه شهادت آقا حیدر چگونه بوده است:
*پدر شهید:
اینکه در سوریه چه اتفاقی افتاد و شهید جلیلوند چگونه به شهادت رسیده توسط فرماندهان و هم رزمان شهید روایت شده که : ساعت 15:30 روز یکشنبه بیست و یکم خرداد ماه باتوجه به شرایط خاص موجود در منطقه اثریا و تحرکات دشمن، شهید حیدر جلیلوند بهمراه یک نفر از هم رزمانش بمنظور شناسایی و کسب اطلاعات میدانی عازم خط مقدم می شوند.
قسمتی از طول مسیر توسط موتور و مابقی را پیاده طی می کنند. پس از انجام عملیات شناسایی و درحین بازگشت از ماموریت، با نیروهای داعش روبرو شده و بدلیل سری بودن عملیات شناسایی، مجبور به عقب نشینی می شوند.
دراین لحظه شهید جلیلوند باارتباط بیسیم، درخواست آتش سنگین توپخانه را داشتند که با انجام این کار تلفات زیادی از نیروهای دشمن گرفته می شود.
حوالی ساعت 19 و با قطع موقت آتش پشتیبانی، شهید حیدر و همراه ایشان مبادرت به ترک منطقه و رسیدن به موتور می کنند اما از ناحیه سر مورد اصابت گلوله مستقیم قرار می گیرند که این خبر توسط همراه شهید به نیروهای قرارگاه اطلاع داده می شود.
سریعا نیروهای عملیاتی بمنظور کمک رسانی، راهی موقعیت می شوند و پس از ساعت ها درگیری و تلاش، پیکر مطهر این شهید بزرگوار به عقب بازگردانده می شود. شهید "حیدر" جلیلوند در ایام ضربت خوردن حضرت امیرالمومنین "علی(ع)"، از "ناحیه سر" و در سن 31سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
*نوید شاهد البرز: از روحیات و اخلاق و مرام شهید جلیلوند هم بفرمایید:
*پدر شهید: ایشان از بچگی بسیار ادم فعالی بود و از کلاس دوم و سوم چند جزئ قران را حفظ بود در گروه تواشیح هم کار می کرد. در هیات هم مداح وهم میاندار بود.
با دوستانش قبل از اینکه برای آخرین دفعه برود در گلزار شهدا عکس گرفته بود و به آنها گفته بود که بچه ها اینجا دیگه داره تموم میشه.
دعای شهادت به سبک حاج احمد کاظمی
روزی که برای آخرین بار رفت من و برادر ها و دایی اش به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه اجازه نمی داد ما آنجا منتظر بمانیم و روزی که می خواست برود چند تا انگشتر داشت که به من و همسرش و مادر بزرگش داد و به مادر بزرگش گفت: می رم مشهد یه انگشتر خوب برات می گیرم، این رو ازت پس می گیرم.
*یه روزی یادمه که همکار داداشش، مجید شهید می شه و مجید خیلی بی تابی می کرد و حیدر به مجید می گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ شهید تهرانی مقدم سالها در جبهه بود و نهایت آرزوش شهادت بود. حیدر خودش هم شهادت یکی از آمالش بود.به قول حضرت آقا هر شهید مدافع حرم دو بار شهید می شود و اجر دو شهید را می گیرد.اینها نشان دهنده شجاعت و عظمت و عشق و علاقه این بچه ها بوده که رفتند و پیوستن به این خیل بزرگ انسانیت.
من یادم هست: آقا حیدر کلام شهید حاج احمد آقا کاظمی را می گفتند و تکرار می کرد و تکیه کلامش این بود که؛ خدایا آخر عمر من را به شهادت ختم کن و با اشک وگریه درست مثل حاج احمد می گفت: خدایا در نیروی هوایی ما نتوانستیم به شهادت برسیم، در نیروی زمینی این را رزق و روزی ما کن.
خانواده شهید را با اسم حمید صدا می کنند در حالی که اسمش در شناسنامه حیدر است. روزی که ما اسم او را حیدر گذاشتیم، هیچکدوم از اینها حیدر صداش نکردند و روزی که داشت می رفت به شوخی می گفت: بابام اسم منو حیدر گذاشت و من تا روزی که رفتم مدرسه نمی دونستم اسمم حیدر است.
شهید حیدر(حمید) جلیلوند حیدر وار شهید شد. روز ضربت خوردن امیر المومنین به شهادت می رسه و شب احیا ختمش برگزارمی شود و با زبان روزه شهید می شود و حول و حوش ده دوازده ساعت پیکرش توی بیابان و در مملکت غریب می ماند و واقعا حیدر وار شهید می شود . حیدر عشق و علاقه اش رهبری ائمه بود و همیشه زبانش به ذکر و نوحه بود.
شهدا رفتند آرامش گرفتند هنوز که هنوزه ما باور نمی کنیم که حیدر در کنار ما نیست. به لطف خدا وائمه مراسم تشییع شهید با وجود گرما و ماه مبارک رمضان انبوه جمعیت آمده بودند و این بخاطر راهیست که شهدا رفتند.
نوید شاهد البرز:*شهید حیدر جلیلوند به روایت همسرش هم در این دیدار میسر شد تا سه روایت دلنشین از این شهید عزیز بدست بدهیم:
*همسر شهید: من اهل شهرستان الیگودرز هستم، حیدر پسر دایی داماد ما بود. سال 1387ما همدیگر را دیدیم و خواستگاری کردند. من در همان دیدار اول شیفته شخصیت ومنش حیدر شدم و قبول کردم. سال 87 ما عقد کردیم و88 ازدواج کردیم. زمانی که که عقد بودیم، آقا حمید خیلی تلاش می کرد که زودتر سر خونه و زندگیمون بریم و، اما مشکل مالی داشت. بخاطر دارم نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) را خواند و از حضرت کمک خواست. خدا کمک کرد و همه چیز جور شد و تاریخ عروسیمون هم روز ولادت حضرت فاطمه(س) افتاد. حمید(حیدر) آقا خیلی به حضرت فاطمه علاقه داشت .
بلحاظ خلق و خو شخصیت خیلی مهربان و رئوف بود.در مورد کارش هیچوقت با من صحبت نمی کرد و یه مدتی کارمند سپاه بود. یه روز به من گفتند که می خواهند تسویه کنند و به قسمت دیگری منتقل شوند.
یه روز جاریم به من گفت: زهرا؛ حمید رفته توی سپاه قدس؟ من تا حالا نشنیده بودم برای اولین بار اونجا مطلع شدم . از حمید پرسیدم، گفت: اره دیگه کارم داره ماموریتی می شه و باید برم ماموریت.
آرزوی شهادت داشت
آقا حمید یه مدت هم رفت خارج از کشور آموزش دید. بعد ماموریت به عراق رفت . هر بار هم که می رفت، من دلم آشوب بود. چون خیلی به حمید وابسته بودم ولی می دانستم او آرزوش شهادت دارد و چیزی نمی گفتم.
گاهی که من می گفتم: چرا کار به این سختی را انتخاب کردی و من پدرم و برادرم را از دست دادم، شما تنها کسی هستی که من دارم. گفت: نگران نباش من شهید نمی شوم . چشم بهم بزنی من بر می گردم .من همیشه ایه الکرسی می خواندم که به سلامت برگردد.
هم خوشحالم که به آرزوش رسیده است اما سخت هم هست ... بهر حال مسیر دشواری در پیش و تربیت یادگاران شهید بر عهده من است. با عنایت حضرت زینب س و کمک امام زمان عج این راه را باید طی کرد.
باتوجه به اینکه حمید خیلی تربیت بچه ها برایش مهم بود و خودش از هر فرصتی استفاده می کرد و ثنا را با ائمه و قران آشنا می کرد . به من هم سفارش می کرد که هر روز ضمن اینکه من خودم قران می خوانم به ثنا هم یاد بدهم و دوست داشت ثنا با قران انس بگیرد.
جرعه ای از کتاب
امر به معروف و نهی از منکر با اخلاق خوش
حمید اصلاً ظاهر خشک مذهبی نداشت ولی روی عمل به مسائل شرعی بسیار حساس بود و اگر جایی نیاز به تذکری بود همیشه با مهربانی و لبخند آن تذکر را در قالب کلام دوستانه به طرف مقابل تذکر میداد.
تقیدش به نماز اول وقت خیلی زیاد بود. گاهی پیش میآمد در مسیر برگشت به مقر یا رفتن به منطقه اذان میگفتند و وارد وقت شرعی نماز میشدیم. حمید حتماً از من میخواست که بایستیم و نماز را اول وقت بخوانیم. همین سختگیری و تقید را در مورد غیبت کردن هم داشت. اگر کسی غیبت میکرد سریع مسیر حرف را تغییر میداد و گاهی هم تذکر میداد. حمید اصلاً ظاهر خشک مذهبی نداشت ولی روی عمل به مسائل شرعی بسیار حساس بود و اگر جایی نیاز به تذکری بود همیشه با مهربانی و لبخند آن تذکر را در قالب کلام دوستانه به طرف مقابل تذکر میداد. *
* به نقل از همکار شهید
بریدهای از کتاب «محراب در خون»؛ خاطرات پاسدار مدافع حرم شهید «حیدر جلیلوند» (صفحهٔ 60)
نویسنده: شهلا پناهی ناشر: نشر مقاومت
جرعه ای از کتاب
کار برای امام زمان(عج) چه میخواهد؟
یکی دو قواره چادری را قیچی زدم و به حمید گفتم: «من باید این دوستت رو ببینم. شما چطوری بین اینهمه مشغلهٔ کار نظامی، مأموریت و تمرین ورزشی به این چیزها هم میرسید.» حمید خندید: «چشم میگم یک روز بیاد اینجا. ما که کاری نمیکنیم! انقدر کار روی زمین مونده هست که فقط توکل به خدا و همت برای انجامش میخواد.»
رفت سر یخچال، یک لقمه نان و پنیر گرفت و گفت: «دیشب خیلی دلم گرفته بود، با دوستم رفته بودیم گلزار شهدای امامزاده ابراهیم. می دونی مامان دیشب بغض کرده بودم. فقط دلم میخواست گریه کنم.»
- چرا؟ چی شده، برای چی بغض کردی، اوضاع زندگیت خوبه؟
- آره فدای مهربونیت بشم. همهچیز زندگیم خوبه و عاشق زهرا خانمم هستم. می دونی مامان دیشب هم به رفیقم گفتم صبحها که زهرا خانمم، من آروم کف پاش رو میبوسم و بعد از خونه بیرون میآم؛ اما راستش همون جا پشت در دلم براش تنگ میشه و تا غروب نمیتونم ببینمش.
- الهی هزار مرتبه شکر، دورت بگردم پس چی ناراحتت کرده؟
حمید دو زانو کنارم نشست خم شد و دستهایم را بوسید و گفت: «چقدر من خوشبختم که مادرم، همسرم، خالهم و همهٔ زنهای خانوادهم محجبه هستند و چادر حضرت زهرا رو روی سر دارن.» بعد هم بغض کرد و گفت: «مامان به خدا به هم میریزم وقتی این وضع خراب حجاب رو میبینم. باور کن دلم برای امام زمانم به درد میآد.»
- حکایت آخر زمان حکایت همین روزهای ماست. خب این چادرها مال کیه، به قد کی قیچی بزنم؟
- با رفیقم تصمیم گرفتیم پول روی هم بذاریم چادر مشکی بخریم کادو کنیم و به خانمهای بدحجاب هدیه بدیم. شاید این رفتار ما مؤثر باشه!
- چه فکر خوبی! از این به بعد از این طرحها داشتید، روی کمک منم حساب کنید. کپسول گاز و شیرینی برای چی میخواستی؟ نکنه قراره ایستگاه صلواتی تبلیغ حجاب بزنی؟
حمید خندید و گفت: «نه اون یک کار دیگهست. مِنباب ریا بگم؟!»
- شما بگو که ما هم یاد بگیریم، نشر کار خوب که ریا نیست.
- یک خانوادهٔ جانباز هست. گاهی برای دستبوسی به دیدنش میریم. اون روز داشتم هماهنگ میکردم که براشون چیا بخریم.
یکی دو قواره چادری را قیچی زدم و به حمید گفتم: «من باید این دوستت رو ببینم. شما چطوری بین اینهمه مشغلهٔ کار نظامی، مأموریت و تمرین ورزشی به این چیزها هم میرسید.» حمید خندید: «چشم میگم یک روز بیاد اینجا. ما که کاری نمیکنیم! انقدر کار روی زمین مونده هست که فقط توکل به خدا و همت برای انجامش میخواد.»
حمید راست میگفت. برای هر کاری باید توکل به خدا و همت داشت. خودش این دو خصوصیت را از حاج حسن یاد گرفته بود و برای همین در هر عرصه و کاری که وارد میشد سعی میکرد بهترین باشد. این حرف من بهعنوان مادرش نبود. همه این حرف را میزدند و باور داشتند که توی تمام زوایای زندگی تلاش کرده که موفق باشد. زندگیاش را که مرور میکردم میدیدم دقیقاً همان حیدری شده که همیشه محمدآقا میگفت و باور داشت که اسم بزرگ برای آدمهای بزرگ است.
بریدهای از کتاب «تیدا»؛ زندگینامۀ مدافع حرم شهید «حیدر جلیلوند» (صفحۀ 95 تا 97)
نویسنده: شهلا پناهی لادانی
انتشارات شهید کاظمی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله
اینجانب حیدر جلیلوند فرزند محمّد در صحت کامل این وصیتنامه را مینویسم.
من عبد گناهکار بودم و شرم دارم خود را از بندگان خداوند بخوانم.
خداوند منان را سپاسگزارم که به من توفیق حضور در جبهه حق علیه باطل را بر من ارزانی داد و از او خواستار مرگ باعزت یعنی شهادت هستم. گرچه اصلاً خود را لایق نمیدانم امّا هرچه از مهربانی و رحمت پروردگارم بگویم کم است.
سلام گرم مرا به پدر و مادرم برسانید و به برادرانم همچنین.
در این دنیا همسری دارم که بسیار مهربان و باصداقت بوده در زندگانی من خدای عزوجل را شاهد میگیرم که هیچ بدی از او ندیدم و بسیار برایم قابل احترام است از او تقاضا دارم دختر عزیزم ثنا جان را بهخوبی خودش تربیت کند.
دلم برایشان تنگشده است امّا خدا میداند که جهاد فی سبیل الله چقدر مهم است. انشاءالله که مقبول گردد.
همسرم از تو میخواهم در نبود من صبوری کنی و از مادر سادات حضرت صدیقه طاهره(س) استمداد کنی، عفت پیشه کنی و به فرزندمان بیاموزی، که در محشر سرافکنده و خجل ظاهر نشوی.
از پدر و مادر بزرگوارم که مرا تربیت نموده و در این راه قرار دادهاند تشکر میکنم و از آنها خواستار صبر و شکیبایی هستم.
خداوندا من بنده گنهکار توأم مرا ببخش و بیامرز.
دوست داشتم در زمان حیاتم یکبار با همسر و دخترم خدمت رهبر عزیزم برسم امّا نشد. ولی الآن از خدا میخواهم که بعد از شهادتم رهبر بزرگوارم دست نوازشی بر سر دخترم بکشد و رهبرم اجازه بدهند خانوادهام ایشان را ملاقات نمایند.
تمام حسابوکتاب زندگی من را همسرم میداند و همهچیز را اعم از دارایی هرچه که هست را به او میبخشم.
در پایان، دوست دارم در گلزار شهدای ملارد در جوار سنگ یادبود شهید حاج حسن تهرانی مقدم دفن شوم و این مکان را به دوستم برادر پاسدار مهدی شریفی گفتهام و مکان را نشانش دادهام و فقط و فقط به خانوادهام و همسرم میگویم که نماز اول وقت را فراموش نکنند و عفت پیشه کنند.
هرچه که در زندگی دارم از کرامات و بزرگی حضرت زهرا (س) است.
و همه شما را به خداوند عزوجل میسپارم.
حیدر جلیلوند (ذکریا)
15/10/1394
ساعت 24 شب (اسپایکر)