محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

سلام خوش آمدید
شهید تدین-ناصر
خلبان شهید ناصر تدین سفیدان جدید
نام پدر: اسمعیل
تاریخ تولد: 1-12-1345 شمسی
محل تولد: آذربایجان شرقی - تبریز
تاریخ شهادت : 30-11-1381 شمسی
محل شهادت :سیرچ کرمان
دلیل شهادت :سقوط هواپیمای ایلیوشین ایل-۷۶ سپاهx
گلزار شهدا: وادی رحمت
شهر:آذربایجان شرقی - تبریز

اشاره: خلبان شهید ناصر تدین از شهدای غدیر است که در سانحه هوایی سال 81 در سیرچ کرمان آسمانی شد.

امیر تدین فرزند این شهید بزرگوار است. او با شور و حرارت از روزهای خوش زندگی در کنار پدرش می گوید. از ویژگی های اخلاقی شهید تدین و از روزهای سختی که بی حضور پدر سپری کرده است.

وی دانشجوی رشته برق دانشگاه تهران، مدرس خوشنویسی و دارای گواهی نامه رسمی از انجمن خوشنویسان است که سبک جدیدی برای تدریس خط نستعلیق ابداع کرده است. وی علاوه بر خوشنویسی به تدوین  حرفه ای فیلم نیز علاقه مند است. امیر تدین قصد دارد در روزهای آتی دوره آموزش خلبانی را آغاز کند.

متن پیش رو گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با فرزند شهید تدین است.

****
جشن تولد

اواخر شش سالگی ام بود که برادر کوچکم عرفان به دنیا آمد. با تولد عرفان، زندگی ما  وارد دور جدیدی شد. تا آن موقع من تنها فرزند خانواده بودم. یکی یکدانه و نازپرورده! ولی با تولد عرفان اوضاع خیلی فرق کرد. دیگر توجه ها نسبت به من مثل قبل نبود. از تولد عرفان فقط سه ماه گذشته بود. داشتم کم کم با قضیه عرفان کنار میآمدم. همه چیز خوب پیش می رفت. یک آن اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتیم. آن شب جشن تولد بابا بود. قرار بود جشن تولد مفصلی برای بابا بگیریم. کیک و شیرینی هم خریده بودیم. همه چیز آماده بود. منتظر بابا بودیم که از ماموریت زاهدان برگردد.

داشتم با جرثقیلم که بابا برای تولدم خریده بود بازی می کردم. مامانم هم نشسته بود جلوی تلویزیون و به اخبار گوش می داد. یک مرتبه مامان جیغ بلندی کشید و گریه کرد. همسایه ها با صدای جیغ مامانم آمدند جلوی در. از من پرسیدند: امیرجان چی شده؟ من که متوجه قضیه نبودم گفتم: هیچی! هواپیمای بابام سقوط کرده!

گریه ها و ناله ها

معنی «سقوط» را نمی دانستم. خیلی کوچک تر از این حرفها بودم که بفهمم چه بلایی سرمان آمده. در عرض چند دقیقه، همه همسایه ها جمع شدند توی خانه ما. من را هم به زور بردند خانه یکی از همسایه ها. از پنجره دید می زدم تا ببینم جلوی خانه مان چه خبر است. مردها جلوی بلوک مان جمع شده بودند و داشتند از سقوط هواپیما حرف می زدند. آن موقع من معنی شهادت را نمی فهمیدم و واقعاً نمی دانستم که «دیگر بابا را نخواهم دید». اینها برای من  قابل درک نبود. دوست داشتم بروم خانه خودمان اما اجازه نمی دادند. آخر شب یواشکی رفتم خانه مان. جلوی ورودی ساختمان عکس بابا را گذاشته بودند روی یک میز. یک سرباز هم با لباس نظامی کنار میز ایستاده بود و قرآن پخش می شد. از دور صدای گریه و ناله مامانم می آمد. رفتم داخل خانه. مامانم همین که چشمش به من خورد، بلند گریه کرد و گفت: امیر دیگه باباتو نمی بینی؟

روز بارانی

مامان راست می گفت. هر چقدر منتظر شدیم بابا از ماموریت برنگشت. دیگر هیچوقت بابا را ندیدم. تازه متوجه شدم که چی شده و من چه کسی را از دست داده ام. یاد آن روز بارانی افتادم. تازه می رفتم کلاس اول ابتدایی که موقع تعطیل شدن مدرسه باران شدیدی می آمد. چتر هم نداشتم. مانده بودم که چطور بروم خانه. از خیس شدن زیر باران می ترسیدم. با نا امیدی از مدرسه آمدم بیرون. صدای ماشین بابام را شنیدم. آن موقع بابا یک پیکان کرم رنگ داشت. با ماشین آمده بود سراغ من تا زیر باران خیس نشوم. آن روز پیش هم کلاسی هایم کلی پز دادم که بابام با ماشین آمده دنبال من. بابا هر جا که بود دلش پیش ما بود. حالا بابا از پیش ما رفته و دیگر کنارمان نبود. روزهای بارانی در پیش بود بی آنکه چتری بالای سرمان باشد. تنها بودیم. تنها و بی پناه.

جای خالی بابا

روزهای اول، نبود پدر خیلی سخت بود؛ به خصوص برای مادرم. من بچه بودم و درک درستی از شرایط نداشتم. عرفان هم که واقعاً بچه بود. یک نوزاد سه ماهه. بدون تعارف اگر بگویم، آن روزها جای خالی پدرم را زیاد حس نکردیم. مادرم واقعاً نگذاشت فرقی را حس کنیم. مامان با همه وجودش جای خالی بابا را پر کرد. یک تنه جلو مشکلات ایستاد و ما را بزرگ کرد. البته لطف خدا هم شامل حالمان بوده. بابا هم دورادور، مثل همیشه هوای ما را داشته.  همه این سالها حضور و کمک های بابا را توی زندگی مان حس کرده ایم. بابا در روزهای سخت به دادمان رسیده و از مشکلات ریز و درشت مان گره گشایی کرده. البته توی زندگی مشکلاتی هم داشتیم اما گذشته ها گذشته و جای گله نیست.

پدر و مهربانی هایش

تقصیر من بود. خودم چشمش زدم. بابا را می گویم. از بس که خوب بود. بابا برای من یک فرد شاخص بود. نه فقط برای من حتی برای دوستانم. بارها دوستانم می گفتند: «امیر خوش بحالت که پدر مهربانی داری.» واقعاً دوستانم حق داشتند؛ چون بابا خیلی مهربان و دست دلباز بود. در یکی از سفرهای خارجی، بابا یک تفنگ ساچمه ای برای من خریده بود. وقتی دوستانم(محمد و جلال عرب نژاد) تفنگ را توی دستم دیدند خیلی خوششان آمد. موضوع را به بابا گفتم. چیزی نگفت. در ماموریت بعدی دیدم دو تا تفنگ دیگر خریده و آورده. گفتم بابا اینها دیگر برای چیست. خندید و گفت: «یکی برای محمد و یکی هم برای جلال». واقعاً خیلی دست و دلباز بود. با این کارها توی دل همه جا خوش کرده بود.

افتخار بزرگ

اهل غافلگیری بود. مدام با کارهایش غافلگیرمان می کرد. یادم هست بچه که بودم خیلی دوست داشتم که یک تانک داشته باشم. نمی دانم بابا ازکجا بو برده بود. یک روز وقتی از ماموریت برگشت صدایم کرد و گفت: «امیر بیا این هم تانکی که می خواستی.» واقعاً ماهی یکی دو بار من را غافلگیر می کرد با  این کارهاش. بابا به خاطر خانواده اش حاضر بود هر کاری بکند. امکان نداشت که چیزی از بابا بخواهیم و ایشان جواب منفی بدهد. حاضر بود به خاطر ما ساعتها اضافه کاری کند. انصافاً هم خیلی خوش سلیقه بود. از همه لحاظ. چه در خرید لباس و چه در خرید مایحتاج منزل. واقعاً برای خانواده سنگ تمام می گذاشت. از بس که بابا خوب بود، برای ما هم بهترینها را می خواست. حالا که بابا نیست، نوبت من است که یک زندگی خوب برای خودم و خانواده ام رقم بزنم و سعی کنم که از آبروی ایشان دفاع کنم و نشان بدهم فرزند شهید بودن افتخار بزرگی است که نصیب هرکسی نمی شود.

***
زندگینامه سرگرد خلبان شهید ناصر تدین

ناصر تدین، در سی بهمن 1345 در شهر تبریز (محله امیر خیز) به دنیا آمد. پدرش کارگر کبریت سازی توکلی بود و مادرش خانه دار. دوره ابتدایی را در مدرسه شریف زاده تبریز با موفقیت گذراند. در دوران تحصیل، دانش آموزی فعال، مودب و با وقار بود.

وی همزمان با تحصیل، اوقات فراغت خود را صرف کار و تلاش می کرد تا کمک حال پدرش در تامین مخارج زندگی باشد. با اوج گیری مبارزات مردمی به صف مبارزان پیوست و در کنار دانش آموزان دیگر برای پیروزی انقلاب تلاش کرد.

فعالیت در مسجد جزء فعالیتهای اصلی ناصر در طول دوران مبارزه با عوامل رژیم پهلوی بود. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب در آمد. دوره آموزش نظامی را به طور کامل و با موفقیت سپری کرد. به خاطر علاقه مندی به امام و انقلاب اسلامی، در کمیته فعالیتهای زیادی انجام داد.

با شروع جنگ تحمیلی، علیرغم مخالفت خانواده به دلیل کمی سن، سرانجام با جلب رضایت پدر لباس رزم به تن کرد و به جبهه های جنوب اعزام شد. به خاطر علاقه شدیدی که به رشته خلبانی داشت در سال 1366 در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته خلبانی پذیرفته شد و به دانشکده هوایی سپاه پاسداران راه یافت. وی بعد از طی دوره خلبانی و فراغت از تحصیل در پایگاه هوایی قدر  به عنوان " رادیو من" مشغول به کار شد.

تدین در کار و فعالیت خود فردی جدی و پر تلاش بود. در کارنامه پروازی این شهید، ماموریت های داخلی و خارجی زیادی به چشم می خورد. این مرد پر تلاش سرانجام در روز تولدش یعنی در سی و ششمین سالروز تولدش پرواز آخرش را آغاز کرد و در لحظات پایانی پرواز بر اثر سانحه هوایی در سیرچ کرمان آسمانی شد و به خیل شهدا پیوست.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین نظرات