رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۷ در افشاریه تاکستان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش محترمعلی قزوینیان نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی مهندسی تکنولوژی ادامه داد. در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ ازدواج کرد. پاسدار هوافضای سپاه پاسداران تهران بود و به عنوان مدافع حرم و توسط سپاه قدس در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. بیستم مهر ماه سال ۱۳۹۴ در قنیطره سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر انفجار خمپاره و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهرک مدرس از توابع بویین زهرا واقع است.
همیشه از بزرگان و عالمان دین شنیده بودیم که شهادت فی سبیل الله با خودسازی به دست می آید و بهشت را به بها می دهند نه به بهانه. پس باید در سیره شهدا نگاهی دیگر داشت تا رمز جاودانه شدنشان را در رفتار و اعمال آنها پیدا کرد.
از این رو با خواهر شهید مهندس «رسول پورمراد» به گفتگو نشستیم تا راز پروانه شدن و پرواز این شهید را از زبان خواهر بشنویم و بدانیم چه شد که شربت شهادت به این شهید تقدیم و جزء یاران حسینی امام حسین(ع) در زمان کنونی شد.
لطفا خودتان را معرفی کنید و از خانواده بزرگوارتان برایمان بگویید؟
هدی پورمراد خواهر شهید رسول پورمراد هستم. دارای ۵ برادر و ۳ خواهر که یکی از برادرانمان در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
از برادر شهیدتان بگویید.
برادر شهیدم متولد سال ۱۳۶۷ بود و در رشته مهندسی الکترونیک فارغ التحصیل شد. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله ام عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از سوریه مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد.
شهید پورمراد چه ویژگیهای اخلاقی بارزی داشت؟
برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان خانواده بود. همیشه توصیه به خوب بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت میکرد.
کودکان را بسیار دوست داشت و به همه توصیه میکرد با آنها رفتار خوبی داشته باشیم.
نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد و همیشه در طول شبانه روز با وضو بود.
صبحهای جمعه ندای یا «صاحب الزمان(عج)» برادرم در دعای ندبه بلند بود و هیچ وقت آن را ترک نمیکرد.
به چه دلیل برای جهاد و دفاع از حرم زینبی اقدام کرد؟
به ما چیزی در خصوص کارهایش نمیگفت اما چند روز قبل از رفتنش به مشهد و زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد هم از همه حلالیت طلبید و گفت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه میرود.
برادرم عاشق شهادت بود و در کتابها، شعرها و چیزهایی که از او به جای مانده این خواسته کاملا مشهود است. او وارد سپاه شد تا به قول خودش یک قدم به شهادت نزدیک شود. هم اکنون به آرزوی خود رسیده و در جوار سیدالشهدا(ع) روسپید است.
وقتی به سوریه رفت با شما تماسی داشت؟ از اوضاع آنجا چه میگفت؟
هر زمان که تماس میگرفت برای اینکه ما نگران نشویم میگفت اوضاع در آنجا خوب است و جای نگرانی نیست. برادر شهیدم میگفت هر زمان که دلش برای ایران و خانواده اش تنگ می شود به زیارت حضرت زینب(س) میرود و نائیب الزیاره ما نیز میشود.
روز اول حرم پیکر شهید پورمراد بر دستان مردم عاشق ولایت و امام حسین(ع) تشییع شد؛ رمز این بازگشت حسینی را در چه میبینید؟
برادرم عاشق امام حسین(ع) بود و همیشه در دسته جات سینه زنی به عنوان یکی از مداحان ثابت، ذکر امام حسین(ع) را سر می داد. او آنقدر عشق اهل بیت را در سر و دل داشت که وصیت کرده بود در سنگ مزارش بنویسند یا حسین شهید…
سوز دل شهید رسول همیشه برای اهل بیت زنده و بلند و اذان وی نیز برای همیشه ماندگار بود.
از توصیههای شهید و نکاتی که همیشه برایشان دغدغه بود برایمان بگوییم.
به محرم و نامحرم بسیار اهمیت میداد و به دختران و بانوان فامیل و دوست توصیه میکرد در معرض نگاه و دید نامحرم قرار نگیریم.
میگفت اگر من هم نبودم دعای ندبه را ترک نکنید و باشکوه آن را برگزار کنید.
توصیه همیشگی شهید این بود که قدردان شهدا باشیم و به خانواده آنها احترام بگذاریم.
همیشه شنیده ایم که از دامن زن مرد به معراج می رود. بی شک یکی از رموز چنین تربیتی را باید در رفتار مادرتان جستجو کنیم. از مادر شهید برایمان بگویید.
مادرم ۲ سال پیش به رحمت خدا رفت و ما را در غم بی مادری گذاشت. مادری که در حیا، صبوری و متانت سرآمد زنان روستایمان بود و همیشه احترام خانوادههای شهدا را داشت و در حسرت آنها بود و میگفت «خوشا به حال شهدا و خانواده های آنها که در نزد فاطمه زهرا روسفید هستند».
شهید رسول یک روز به مادرم گفت «مادر دوست داری پسرت در راه امام حسین(ع) شهید شود». مادرم هم گفت «چه سعادت و افتخاری بالاتر از این که ما نیز در زمره خانواده شهدا محسوب شویم. آیا چیزی از این بهتر نیز وجود دارد که در راه اهل بیت و انقلاب جان خود را فدا کنیم؟»
برادرم خیلی با مادرم انس داشت و بعد از فوت ایشان همیشه در کنار مزار مادر رفته و با مادرمان درد دل می کرد. جنازه ایشان نیز همزمان با دومین سالگرد مادر در جوار ایشان دفن شد.
اطلاعی از نحوه شهادت وی دارید؟
شهید رسول در حلب و در جوار شهید همدانی با دشمنان اهل بیت نبرد میکرد و با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید و دوستان و همرزمانش توانستند پیکرش را بعد از ۲ ساعت نبرد به عقب منتقل کنند.
رسول عزیز در قنیطره، 15 کیلومتری مرز اسراییل، در جوار سرداران حسونی زاده و مختاروند شهید شد.
واکنش خانواده به خصوص پدر شهید در مواجهه با خبر شهادت فرزندشان چه بود؟
خانواده ما بسیار صبور است و همیشه خود را مدیون اسلام و انقلاب میداند.
وقتی بزرگان روستا و چند نفر از سپاه برای دادن خبر شهادت شهید رسول آمدند و گفتند که وی زخمی شده، پدرم گفت «آیا رسول من شهید شده؟ بگویید و از گفتن واقعیت نترسید که شهادت فرزندم برای ما افتخاری بزرگ است. چرا که در راه حضرت زینب(س) و اهل بیت شهید شده است.»
چگونه با داغ شهادت برادرتان کنار آمدید؟
داغ برادر دیدن بسیار سخت است و نمیتوان به راحتی با آن کنار آمد آن هم برادری با چنین ویزگیهای خاص و ممتازی.
اما با صبر زینبی و یادآوری مصائب این بانوی بزرگوار در روز عاشورا این داغ برای ما قابل تحمل تر میشود. لذا با الگو گرفتن از صبر حضرت زینب(س) و یادآوری مصائب اهل بیت با این امر کنار میآییم.
ما چگونه میتوانیم راه شهید پورمراد و دیگر شهدای عظیم الشان را ادامه دهیم؟
ما به عنوان زنان و بانوان باید با رعایت حجابمان ادامه دهنده خون شهدا باشیم و با تربیت صحیح فرزندان و انس دادن آنها با شهدا یاد شهدا را زنده و پاینده نگه داریم چرا که رهبر انقلاب فرمودند «زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از خود شهادت نیست».
سخن آخر؟
شهید پورمراد بسیار بزرگ منش بود و ما تازه بعد از شهادت برادرمان وی را شناختیم و دانستیم که چه روح بزرگی داشت.
هم اکنون بسیاری به ما مراجعه می کنند و از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی شهید برایمان میگویند. ای کاش پیش از شهادتش او را بهتر میشناختیم.
از همه میخواهم ادامه رو راه اهل بیت باشند و نگذارند خون شهدا پایمال شود.
به راستی که تلاءلو نور شهید است که راهنمای آسمانیان است. باشد که در زمره یاران حسین(ع) باشیم.
انتهای پیام/2002
برادرم در فکه و پسرم در قنیطره آسمانی شدند
قبل از اینکه پدر شهید شوید، برادر شهید بودید. خودتان هم در جبهه حضور داشتید. کمی از خودتان بگویید.
من
و برادرم شهید، ولی پورمراد که در عملیات والفجر مقدماتی در سوم اسفند
۱۳۶۱ به شهادت رسید، همرزم بودیم. شغل من کشاورزی است. ما چهار برادر
بودیم. از همان دوران انقلاب خانواده ما پایبند و معتقد بود. یکی از
برادرانم به نام نادعلی که خدمتش در زابل بود با مقام معظم رهبری که به
زابل تبعید شده بودند آشنا شده و گاهی به خدمت ایشان میرفت. قبل از یکی از
سفرهایش به قزوین برادرم خدمت رهبر میرسد و میگوید میخواهم به قزوین
بروم اگر کاری دارید، برایتان انجام دهم. ایشان هم میفرمایند که میتوانید
تعدادی از عکسهای امام و اسلحه را همراه خود ببرید؟ این کار برای شما خطر
دارد. برادرم میگوید بله این کار را انجام میدهم و مسئلهای نیست. سپس
برادرم اسلحه و عکسها را داخل گونی میگذارد و با اتوبوس به خانه میآورد.
الحمدلله در مسیر هم کسی متوجه نمیشود. حتی وقتی به قزوین آمد و آنها را
با خود به خانه آورد، ما متوجه نشدیم. ما با هم تمام عکسهای امام را در
میان مردم پخش کردیم و پرسیدیم که اینها را از کجا آوردی؟ برادرم گفت از
زابل. بعد اسلحه را برداشت و به یکی از روستاهای همجوار رفتیم. خداوند
آیتالله سیدحسن موسوی شالی را رحمت کند، با ایشان تمام روستاهای منطقه را
برای تظاهرات میرفتیم. افتخار داشتم در هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور
یافتم. خاطرات زیادی از آن روزها دارم. در والفجر مقدماتی بعد از عملیات
به من و یکی دوتا از بچهها گفتند بروید و پیکٌر شهدا را جمع کنید و
رزمندگان را برگردانید. برانکارد و نارنجک را برداشتیم و رفتیم که اگر در
سنگری نیروی بعثی بود، نارنجک بیندازیم. رمز ما برای تشخیص و نجات رزمندگان
در سنگر گفتن کلمه «یا زهرا» بود. شب بود و چیزی دیده نمیشد. «یا زهرا»
میگفتیم و اگر کسی جواب میداد و زنده بود با برانکارد به عقب میآوردیم.
به ما گفته شده بود رزمندههای مجروح را به عقب بیاوریم تا هر چه زودتر تحت
درمان قرار گیرند. در یکی از سنگرها شهیدی را دیدم که خیلی نورانی شده
بود، اما نتوانستیم او را به عقب بیاوریم. هنوز هم بعد از گذشت سالها دلم
پیش آن شهید مانده است. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم آن شهید را بیاورم.
گویا رسالت برادر شهیدتان را پسرتان رسول بر عهده گرفت و ادامهدهنده راه عموی شهیدش شد. رسول متولد چه سالی بود؟
رسول
چند روز مانده به عید، یعنی ۲۶ اسفند ۶۷ در قزوین متولد شد. دوران ابتدایی
و راهنمایی را در شهرک مدرس به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به
بویینزهرا رفت. در هنرستان بقیهالله بویینزهرا رشته الکترونیک خواند.
رسول مدرک کاردانیاش را در رشته برق در شهر آستانه اشرفیه گرفت و
کارشناسیاش را در همین رشته در قم در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه (س)
دریافت کرد. من کشاورز بودم و با همین دستانم کار کردم و رزق حلال به
فرزندانم دادم، ولی از میان بچهها، رسول خیلی خاص و نمونه بود. خیلی زرنگ
بود. لازم نبود او را به انجام کارهایی که باید انجام بدهد، توصیه کنم،
خودش وظیفهاش را میدانست. درسش را میخواند، به مسجد میرفت، نماز اول
وقت میخواند. ذوق به مسجد رفتن و حضور در مراسم اهل بیت (ع) را داشت. رسول
۴۰ نفر از رفقایش را جمع کرده و حلقه صالحین تشکیل داده بود. اهل ورزش بود
و به باشگاه میرفت و تکواندو کار میکرد. وقتی علت این کارهایش را
میپرسیدم، میگفت بابا همه اینها در جنگ لازم میشود. اگر زمانی جنگ شد و
با دشمن تن به تن شدم، باید بتوانم از خودم دفاع کنم. رسول باهوش بود و
خیلی میدانست.
شنیدهایم مادر شهید مرحوم شدهاند. رابطه شهید با مادرشان چگونه بود؟
رسول
و مادرش رابطه عاطفی و صمیمی داشتند. مادرش شش ماه بیماری سختی را تحمل
کرد و در تمام این مدت رسول همیشه بالای سرش مینشست و ناراحت مادرش بود.
بعد از فوت مادرش با پای پیاده، سینهزنان و گریهکنان سر مزار مادرش
میرفت.
شما و مادر شهید مخالفتی با ورود رسول به سپاه نداشتید؟
آقارسول
تقریباً دو سال قبل از شهادتش در سال ۱۳۹۲ وارد سپاه شد. اول رضایت مادرش
را گرفت. مادرش گفت من اتفاقاً دلم میخواهد مادر شهید باشم. رسول تا این
جمله را از زبان مادرش شنید، صورت مادرش را بوسید. از من هم در مورد ورودش
به سپاه نظر خواست. من هم گفتم چرا راضی نباشم؟! من هم راضی هستم. رسول
میگفت یک مسئله دیگر هم است. پدر همسرم طلبه است و میگوید بیا حوزه
علمیه، من هم به ایشان گفتم طلبگی را دوست دارم، ولی سپاه را بیشتر دوست
دارم چراکه در سپاه به شهادت نزدیکترم. برای همین برای ثبت نام به قزوین
رفت. همین که دید کار ثبت نامش طول میکشد، به تهران رفت و مراحل ثبت نام
را از تهران پیگیری کرد تا زودتر به نتیجه برسد. الحمدلله به خوبی هم ثبت
نام کرد و وارد سپاه شد.
چطور مدافع حرم شد؟
اعزام
به سوریه برای بچههای سپاه کاملاً داوطلبانه بود. همان موقع یکی از
همکاران رسول نامنویسی کرده بود که به سوریه برود، اما رسول با گریه و
تمنا نوبت اعزام دوستش را گرفته بود، چند بار که به خانه آمد نمیتوانست
موضوع را با ما در میان بگذارد. برای همین بدون خداحافظی اعزام شد. تنها
کسی که موضوع را میدانست برادرش بود. من فقط دیدم این دو برادر همدیگر را
در آغوش گرفتند و میبوسند. با خودم گفتم بعد از مادرشان حتماً دلتنگ
شدهاند و احساسات برادرانه است. رسول به برادرش گفته بود بعد از اعزام من
موضوع را به پدر بگو! رسول شب رفت و پسرم فردا صبح به من گفت رسول به سوریه
رفته، وقتی متوجه شدم گفتم کاش به من اطلاع میدادی حداقل او را میبوسیدم
و در آغوش میگرفتم. تا فهمیدم سریع به رسول تلفن زدم، گفتم رسول کجایی؟
گفت پدرجان الان فرودگاه هستم. گفتم کجا میروی؟ گفت میخواهم به سوریه
بروم. گفتم چرا به من نگفتی؟ رسول گفت ترسیدم راضی نباشی. گفتم چرا راضی
نباشم؟ رسول خوشحال شد، گفت قربانت بروم خیلی خوشحالم کردی. خلاصه رفت و ۴۰
روز دیگر خبر شهادتش را برایم آوردند.
شنیدن خبر شهادت رسول برایتان سخت نبود؟ چطور متوجه شدید؟
رفته
بودم سر زمین کشاورزی، وقتی به خانه آمدم دیدم بچهها گریه میکنند.
پرسیدم چرا گریه میکنید؟ گفتند خبر دادند که رسول زخمی شده است! گفتم خیر
رسول شهید شده، من خودم میدانم. شهادت رسول گریه ندارد. رسول زنده است و
من برای شخص زنده گریه نمیکنم. در قرآن آمده شهدا زنده هستند و نزد خدا
روزی میخورند، پس شهادت رسول گریه ندارد. حاجآقا معقول (امام جماعت مسجد
محل) و پدرم هم حضور داشتند به من گفتند برو به حاجآقا معقول دلداری بده!
به حاجآقا گفتم چرا بیتابی میکنی؟ گفت یکی از بهترین رفقایم را از دست
دادم. پسرت رسول رفیق خوبی برایم بود، ناراحتم. به او گفتم مگر شما خودتان
بالای منبر نمیگویید که شهید زنده است و پیش خدا روزی میخورد؟ پس گریه
ندارد، حاجآقا گفت احسنت به این روحیه. وقتی هم که پیکر رسول را آوردند و
به من نشان دادند، گریه نکردم. خدا را شکر میکنم که پسرم به خاطر حضرت
زینب (س) رفت و شهید شد. اهل بیت (ع) دست او را خواهند گرفت. او هم
انشاءالله دست ما را بگیرد. این جای شکر دارد.
رسول چگونه پسری برای شما بود؟
پیشتر
به تشکیل حلقه صالحین توسط رسول اشاره کردم. رسول کارهای فرهنگی زیادی
انجام میداد. برگزاری یادواره شهدا و توجه به خانواده شهدا. رسول مؤذن
خوبی هم بود. در محل کارش هوافضای سپاه بارها صوت اذان او را پخش کردند.
وقتی هم که به سوریه رفته بود، در آنجا اذان میگفت. فرمانده از صوت رسول
خوشش آمده بود و به رسول گفته بود صدایت دلنشین است، از این به بعد شما
اذان بگو. رسول اطاعت کرده بود، اما برای اینکه دوستش که قبل از او اذان
میگفته ناراحت نشود با همکاری هم اذان میگفتند که دوستش ناراحت نشود.
رسول بچه معتقدی بود. شجاع و حرفگوشکن بود. رابطه خوبی با برادرانش داشت و
به حلال و حرام هم بسیار پایبند بود. رسول یک مأموریت به اصفهان رفت و بعد
از چهار روز کار را انجام داد و به خانه برگشت. وقتی از مأموریت برگشت
گفتم مقداری پول لازم دارم گفت بروم و برایتان بیاورم. رفت و دست خالی آمد.
گفتم چرا نیاوردی؟ گفت یک مقدار پول به حسابم واریز شده نمیدانم از
کجاست. فردا باید به محل کارم بروم و سؤال کنم که پول از کجا آمده است. پیش
فرمانده میرود و معلوم میشود پول مأموریت است و آقارسول قبول نمیکند و
فرماندهاش هم میگوید پول به حساب شما واریز شده و برای شماست. آقارسول
بدون اینکه به آن مبلغ دست بزند پول را تحویل روحانی محل میدهد تا در
انجام امور خیریه هزینه کند. آقارسول کتاب زیاد مطالعه میکرد؛ نوحه یا
رساله یا نهجالبلاغه. بعضی وقتها همان طور حین مطالعه خوابش میگرفت و به
خواب میرفت میدیدم نه بالشی دارد نه چیزی، الان یادم میآید خیلی ناراحت
میشوم.
اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
خیلی وقت
بود آقارسول را در خواب ندیده بودم. چند روز پیش از انتخابات خواب دیدم که
رسول در یک امامزاده نوحه میخواند و مردم سینه میزنند. من هم نشسته بودم.
با رسول حال و احوال کردیم. بعد گفت پدرجان! برای شرکت در انتخابات به
مردم توصیه کن! من هم صحبت کردم. الحمدلله مردم بصیر ما در انتخابات شرکت
کردند. آنها قدردان خانواده شهدا و خونهای ریخته شده هستند و هیچگاه
رهبر را تنها نمیگذارند. این روزها تنها دیدن جای خالی آقارسول من را
ناراحت میکند. ما با هم مینشستیم و صحبت میکردیم. باغ میرفتیم. من برای
شهادتش ناراحت نیستم. ایمان دارم شهدا زندهاند. همین خواب اخیرم در مورد
انتخابات نشان میدهد که شهدا چقدر زنده و نگران عاقبت بهخیری ما هستند.
انشاءالله این انتخابات و نتیجه آن زمینهساز ظهور امام زمان (عج) شود.
همان طور که حضور مدافعان حرم در جبهه مقاومت مقدمهای برای ظهور امام زمان
(عج) بود.