محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

محفل عاشقان سید علی

یادمان شهدای هوا فضا،عرصه موشکی و هوایی سپاه

سلام خوش آمدید
شهید رنجبر-وحید

شهید وحید رنجبر
نام پدر: محمد
  تاریخ تولد: 4-8-1361 شمسی
محل تولد: البرز - کرج

تاریخ شهادت :  1390/8/21
محل شهادت :البرز-ملارد

سازمان جهاد خودکفایی و تحقیقات صنعتی سپاه
دلیل شهادت :انفجار زاغه مهمات

گلزار شهدا: ملارد


شهید وحید رنجبر یادگار «محمد» بیست و یکم آبان ماه 1361 در شهر کرج در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. این فرزند ایران زمین دوران تحصیل خویش را تا دیپلم با موفقیت سپری نمود و سپس به عضویت سپاه درآمد. بعد از به پایان رساندن خدمت سربازی زندگی مشترک خود را آغاز نمود و حاصل این ازدواج یک فرزند به نام محدثه است. ایشان از همان آغاز دوران نوجوانی گرایش بسیاری به حضور فعال در عرصه های اجتماعی و سیاسی داشت. سرانجام بیست و یکم آبان ماه 1390 بر اثر انفجار انبار مهمات پادگان شهید مدرس واقع در روستای بیدگنه به درجه ی رفیع شهادت نایل شد.

نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید وحید رنجبر یادگار «محمد» بیست و یکم آبان ماه 1361 در شهر کرج در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. این فرزند ایران زمین دوران تحصیل خویش را تا دیپلم با موفقیت سپری نمود و سپس به عضویت سپاه درآمد. بعد از به پایان رساندن خدمت سربازی زندگی مشترک خود را آغاز نمود و حاصل این ازدواج یک فرزند به نام محدثه است. ایشان از همان آغاز دوران نوجوانی گرایش بسیاری به حضور فعال در عرصه های اجتماعی و سیاسی داشت. سرانجام بیست و یکم آبان ماه 1390 بر اثر انفجار انبار مهمات پادگان شهید مدرس واقع در روستای بیدگنه به درجه ی رفیع شهادت نایل شد.


غیبت ممنوع!

وحید حدود هشت سال سن داشت کنار پدر بزرگش که خیلی مذهبی بود می رفت و از مسایل دین و قرآن و نماز سوال می کرد. یادم هست نه سالش بود که یک تابلوی غیبت ممنوع درست کرده بود و هر وقت ما راجع به کسی حرف می زدیم تابلو را به ما نشان می داد.

از همان نه سالگی موذن بود و همیشه به نماز جماعت می رف، همیشه بعد از نماز تعقیبات نماز را هم دنبال می کرد. زیارت عاشورا و قرآن می خواند. هیچ کس از او ناراضی نبود. خیلی به من احترام می گذاشت روز آخر که می خواست برود انگار خبر داشت که دیگر مرا نمی بیند دو دفعه مرا در آغوش گرفت و همواره نگاهش دنبال نگاه من بود. وقتی کفشش را پوشید و از پله ها پایین رفت و دم در رسید همش بر می گشت و من را نگاه می کرد. گفتم: عزیزم خدا پشت و پناهت بگو خدایا به امید تو..

اصلاٌ وحید را ندیدم!

یک روز صبح طبق معمول سر چهارراه ملارد چند دقیقه ای ایستادم کسی را ندیدم و حرکت کردم، در رختکن مشغول عوض کردن لباس بودم که وحید آمد. ابتدا کمی به من نگاه کرد و بعدش با آن خنده ی زیبای همیشگی خود گفت: باشه با معرفت حالا ما را جا میزاری!؟ گفتم: چی میگی!؟ گفت: سر چهار راه دیدمت دویدم بیام سوار شم که حرکت کردی، گفتم به خدا متوجه نشدم!.

اولش برای اینکه اذیتم کند کمی بد خلقی کرد و گفت: باشه، شناختمت! ولی بعد توی مسیر آشپزخانه به من رسید و دستی به شانه ام زد و گفت: در مرام شما شک ندارم ولی متعجبم چرا حواست نبود...

شاهد حدیثی:

یَآ أَیُّهَا النَّبِىُّ قُل لاَِّزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَآءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلاَبِیبِهِنَّ ذَلِکَ أَدْنَى‏ أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِیماً / سوره احزاب- آیه ۵۹

اى پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: روسرى‏ هاى بلند بر خود بیفکنند، این (عمل) مناسب ‏تر است، تا (به عفّت و پاکدامنى) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند، و خداوند آمرزنده مهربان است.

منبع: برگرفته از کتاب شمیم عاشقی شهدای شهرستان ملارد




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین نظرات