سیدمحمد حسینی فردوئی
نام پدر: سیدمحمود
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 21-8-1390 شمسی
محل شهادت :پادگان شهید مدرس
دلیل شهادت :انفجارزاغه مهمات
گلزار شهدا:امامزاده اسماعیل
سید محمد حسینی فردوئی متولد 1370 شهریار است. او که در جهادخودکفایی سپاه کار میکرد در سال 1390 و در سن 20 سالگی به همراه سردار شهید تهرانی مقدم و دوستان و همکارانش حین کار در پادگان شهید مدرس ملارد طی انفجاری به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید سید محمد حسینی فردوئی جوانترین شهید از مجموعه شهدای اقتدار و صد و چهاردهمین شهید فردوی شهید پرور است که در شب عید غدیر خم با دوستانش به شهادت رسید و از این رو به آنها شهدای غدیر هم میگویند. مزار شهید در امامزاده اسماعیل شهریار میباشد
شهید حسینی فردوئی یک برادر دوقلو به نام سید مصطفی دارد که در اکثر فعالیتها و مراحل مختلف زندگی با او همراه بوده است. تصاویر این شهید والامقام در ادامه میآید:
شهید حسینی فردوئی در اردوی راهیان نور جنوب کشور
شهید حسینی فردوئی و برادر دوقلوی شهید
از سمت چپ: شهید سید محمد حسینی فردوئی و شهید وحید شیرمحمدلو از شهدای اقتدار/چند ماه قبل از شهادت
مزار شهید سید محمد حسینی فردوئی و شهید محمد حسین زلفی واقع در امامزاده اسماعیل شهریار
سید مصطفی حسینی فردوئی برادر دوقلوی شهید در حال نصب پوستر برادر بعد از شهادتش
خبرگزاری تسنیم:سید محمود حسینی فردوئی پدر شهید سید محمد حسینی است. فرزند شهید او یک برادر دوقلو به نام مصطفی دارد. او جوانترین شهید در میان شهدای اقتدار بود و پدر و مادرش هم جوانترین والدین شهدا.
محمد هفتمین شهید خانواده و صد و چهاردهمین شهید فردو/شهادت در خانواده ما موروثی است
* تسنیم: از روز حادثه پادگان شهید مدرس بگویید.
روز حادثه محمد باید صبح زود میرفت و مادرش به من گفت محمد را برسان. بلند شدیم و با ماشین رساندمش. لحظهای که میخواست پیاده شود رفتار و منش آن جوان با روزهای دیگر فرق میکرد. دستی که با من داد و وقار و متانتش باعث شد که پیش خودم گفتم این پسر دیگر خیلی بزرگ شده است و زمان ازدواجش رسیده است. نزدیک عید غدیر ما با مادرش رفتیم بازار خرید کنیم که ساعت 13 این اتفاق افتاد و ما از اخبار شنیدیم و سمت پایگاه رفتیم. دنبال محمد بودیم تا ساعت 9 یا 10 شب یکی از دوستانش گفت دیگر دنبالش نگردید. من دیدم که شهید شد.
محمد صد و چهاردهمین شهید فردو و هفتمین شهید خانواده ماست؛ سه تن از پسرداییهای همسرم شهید شدهاند و سه تن از پسر عموهای من هم و محمد شهید هفتم است. حمل بر غرور نباشد اما الحمدالله رب العالمین شهادت در خانواده ما موروثی است و شکر خدا چه جنگ باشد و چه نباشد فکر میکنم موروثی است و انشاءالله ما هم از قافله شهدا جا نمانیم.
چون خودم جنگ را دیده بودم با شغل پر خطرش مخالفتی نکردم
* تسنیم: آقای حسینی! شما که میدانستید کارشان خطرناک است، با ادامه آن مخالفتی نکردید؟
خیر چون خودش عشق به آن کار داشت. خودم زمان جنگ تجربه کرده بودم و کارهای پرخطر را هم دوست داشتم، به همین دلیل زیاد نمیگفتم که خطر دارد. از روز اول به او گفته بودند که به آنجا که قدم بگذارید ثواب جبهه نوشته میشود و نمازتان مثل نماز جبهه است. با عشق این راه را میرفت و قسمتش هم بود.
* تسنیم: حمایتشان هم میکردید؟
بله؛ اصلاً این کار برای مصطفی بود و در ابتدا مصطفی اقدام برای استخدام در این قسمت کرد اما مصطفی در مراحل اداری، بابت یک گواهی آموزش تکمیلی و مدارک دیگر گیر کرد. مصطفی آن را نداشت و محمد داشت. به همین دلیل محمد جای آقا مصطفی رفت. از این طرف مصطفی رفت آن دوره آموزش را که باید گواهی آن را جزو مدارک ارائه میکرد، گذراند. اما زمان استخدام گفتند دو برادر را استخدام نمیکنیم، حتی من خودم هم درخواست دادم که باشم اما گفتند شما که سنتان بالاست و نمیتوانید. وقتی محمد شهید شد و دوستانش به خانه ما آمده بودند، آقای صادق پور گفت کلاً داستان این بود که چون ما میدانستیم این شغل، شغل پرخطری است و اینها هم دو برادر بیشتر نیستند این طور گفتیم.
17نفری که در ابتدا به عنوان آمار شهدا اعلام شد، آمار پیکرهایی متلاشی نشده و قابل شناسایی بود
* تسنیم: در جریان این حادثه برای دیدن پیکر محمد به معراج شهدا هم رفتید؟
بله
* تسنیم: از حال و هوای معراج شهدا در آن روز بگویید؟
من آمادگیاش را داشتم چون زمان جنگ چنین صحنههایی را زیاد دیده بودم. اما نمیگذاشتند ما داخل برویم. این 17 نفر که آمارشان در روز اول اعلام شد و رهبری هم برایشان نماز خواندند جدا از آنهایی بودند که بدنهایشان تکه پاره و متلاشی شده بودند چون فقط 17 نفر قابل شناسایی بودند اینطور اعلام کردند.
* تسنیم: از شما هم آزمایش DNA گرفتند؟
بله گرفتند اما محمد پیکر داشت و قابل شناسایی بود. همین آقای شهید زلفی که بغل محمد دفن است، فقط جناغ سینه داشت و دیگر هیچ چیز نداشت.
* تسنیم: خود محمد را زمانی که در خاک میگذاشتند دیدید؟
نه، سید مصطفی بالا سرش بود اما سپاه قبلا گفته بود زیاد گیر ندهید که حتما پیکر را ببینید چون پیکرها ناقص است و متلاشی، ناراحت کننده است. پس اصراری برای دیدنشان نداشته باشید. ولی من بدن و پایش را دیدم و شکمش را که کفن کنار رفته بود دیدم خونی است.
* تسنیم: شهدای اقتدار را چطور شناختید؟
من 40 و چند ساله هستم و همه نوع آدم دیدهام و در جبهه هم بودهام و بچههای باصفای آنجا را هم دیدهام ولی مانند بچههای این مجموعه کم دیدهام. ما 5 ماه قبل از شهادتشان یک سفر با آنها مشهد بودیم. به محمد گفتم ایجاد این صمیمیتی که شما در محل کار دارید محال است. باور نکردنی است که اینقدر رفیق باشید اصلا نمیدانم جمع شما چه جمعی است. حتی یک نفر هم بین شما نیست که قیافه بگیرد. من در این چهل و چند سال اصلاً همچنین جمعی ندیدهام. یک جمع 20 یا 25 نفره بودیم با زن و بچه و مجرد هم بینمان بود. واقعاً آن رفاقت و صمیمتشان عجیب بود.
* تسنیم: هنوز هم با شهید در ارتباطید؟ کمکتان میکند؟
بله؛ خیلی زیاد. به عنوان مثال این اواخر ما در محل کار، درحال ساخت ساختمانی هستیم و مشکل راه پله داشتیم. یک شب محمد به خواب من آمد و گفت این راه پله را از این طرف بیندازید درست میشود. من هم خواسته او را اجابت کردم. الان هرکسی میآید میگوید چقدر این راه پلهها را خوب جایی انداختید. دیدم هنوز این پسر نظر و وجود خودش را به ما نشان میدهد و حالا هم که به خانه جدید آمدهایم هنوز وجودش را لمس میکنیم و یعنی هرچه که میخواهیم از هر طریقی به او میگوییم.
گفتوگو از: نجمه السادات مولایی
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سیدمحمد حسینی فردویی یکی از جوانانی که همراه شهید حسن طهرانی مقدم در ۲۱ آبان ۹۰ در پادگان شهید مدرس به شهادت رسید. شهید حسینی فردویی برادری دوقلو دارد که اینک به عنوان مدافع حرم در سوریه حضور دارد. آنچه می خوانید، خاطراتی به قلم مادر شهید سیدمحمد حسینی است:
خاطرات من با دوقلوهام از قبل از تولدشون شروع شد. در واقع خاطراتم با بچه هام از قبل از ازدواجم شروع شد. شاید بپرسید چطور می شه؟
حدود ۱۷سال سن داشتم که یک شب تو عالم خواب دیدم خداوند فرزند پسری به من داده و من تو خواب باهاش بازی می کردم و هی صداش می کردم. محمد مصطفی. بعد از مدتی این خواب برام تکرار شد ولی این بار من به اون بچه شیر می دادم، چون مجرد بودم خجالت می کشیدم خوابم رو به کسی بگم. زمان گذشت و من با همسرم ازدواج کردم. در دوران بارداری این خواب دوباره تکرار شد و در ماه آخر خواب دیدم که بچه ای قنداق پیچ به من دادن و گفتن این سید مصطفی است. این بار به مادر خدا بیامرزم خوابم و اینکه چند بار برام تکرار شده رو گفتم.
شهید حسینی فردویی و برادرش
مادر خدابیامرزم گفت: مادر جان صبر کن این بچه به دنیا بیاد اصلا ببینیم دختر هست یا پسر! اگر پسر بود تو شناسنامه محمد میذاریم و مصطفی صدا می کنیم یا بر عکس تو شناسنامه مصطفی میذاریم و محمد صداش می کنیم. وقتی بچه هام به دنیا اومدن تازه متوجه شدم که چون دوقلو بودن من اون پسر بچه رو با دو اسم صدا می کردم.محمد و مصطفی. و از همه جالبتر اینکه در میلاد حضرت رسول به دنیا اومدن.
یک روز یک حدیث از حضرت یوسف خوندم که فرموده بودند خواب تا ۴۰سال تعبیر داره و خواب من بعد از ۲۳سال تعبیر شد. روزی که محمد شهید شد تازه فهمیدم که چرا آخرین بار که خواب دیدم به من گفتن این سید مصطفی هستش. چون محمد میهمان من بود.
خاطراتم خیلی زیاد و شگفت است. محمد ۱۱سال داشت. شبی در خواب حرمی رو دیدم با دو گلدسته بلند که در حیاطش یک درخت سبز بود و پای درخت یک قبر خالی. اینقدر این خواب برای من واضح بود که بعضی وقتها شک می کردم که آیا خواب دیدم یا مکاشفه بود یا ...خلاصه زمان گذشت و محمد شهید شد و خیلی تصمیمات برای پیکر مطهرش گرفته شد ولی چون خودش امامزاده اسماعیل رو دوست داشت من اصرار کردم و بالاخره تصمیم بر این شد که در امامزاده اسماعیل بیارامد. روز خاکسپاری توی اون جمعیت وقتی از پله های امامزاده بالا رفتم به ناگاه چشمم افتاد به همون گلدسته ها و درخت سبز و قبری که پای درخت خالی بود. تازه فهمیدم که از پیش، خداوند متعال داشت من رو برای این امتحان بزرگ آماده می کرد.
حدود ۳ماه بود که محمد وارد پادگان مدرس (محل شهادت) شده بود. یک روز اومد گفت مامانی ته پادگان ۱۷ تا لیفتراک هست که یکی از اونها جدا افتاده و گوشه ای قرار داره. گفتم: خوب! گفت: امروز وقتی رفتم پیش اون لیفتراکِ تکی، صدای ناله مردی رو شنیدم. گفتم: مادر جان اونجا بیابونه، باد لابلای دستگاه می پیچه و شما فکر می کنی صدای ناله است.
بعد از چند روز دوباره گفت: مامانی بخدا من اون صدا رو شنیدم. منم گفتم: اشکال نداره سوره ناس رو بخون. بعد از چند روز دوباره گفت: مامانی چرا حرفم رو باور نمی کنی؟ بخدا من صدای ناله مردی رو می شنوم. این بار به حرفش یقین کردم و گفتم: مادر چون اون جا قبلا هم شهید داده شاید عضوی از شهید اونجا باشه و بهش گفتم اصلا چرا میری اونجا؟ گفت: مامانی وقتی به من دستور میدن من باید اطاعت کنم. روز حادثه فهمیدم که محمد کم کم داشت برای پر کشیدن از مُلک به ملکوت آماده می شد. افسوس که دیر فهمیدم.
بقول مادر خدابیامرزم پرده از چشم و گوش محمد برداشته شد و بر چشم و گوش تو پرده انداخته شد که بعد از شهادتش متوجه بشی.
ما یک سری خاطرات با محمد داریم که خارق العاده است. اوایل همسرم
مخالفت می کردن که بازگو کنم. می گفت بذار مثل یک راز خانوادگی بین ما
بمونه. به من می گفت چون مردم سست ایمانند حرفاتو باور نمی کنن. منم گفتم:
مگه آیت الله بهجت یا نخودکی یا قاضی و سایر علمای بزرگ، پیامبر بودند که
بعضی وقتها براشون اتفاقات ماورالطبیعه می افتاد؟ شهدا هم مثل اونها. تو
خونه ما بعضی وقت ها اشیاء جابجا می شد.
شهید حسینی فردویی در جمع خانواده
دو هفته بود محمد شهید شده بود اوایل محرم سال ۹۰ بود. یک شب از هیئت اومدیم خونه. حال من فوق العاده خراب بود. شب ها رختخوابم را کنار مصطفی پهن می کردم. همه جونم شده بود مصطفی. اون شب همه مون بهم ریخته بودیم و رمق نداشتیم از جامون بلند بشیم. مصطفی گفت مامانی گوشی من مونده تو جیبم می ترسم برای نماز صبح خواب بمونیم، می خواستم ساعت بذارم.
همسرم هم گفت: ای بابا برای منم تو ماشینه. گوشی خودمم تو کیفم بود ولی حس بلند شدن نبود. گفتم: بخوابید من خواب نمی مونم. چون آشفته بودم خواب عمیق نداشتم. گفتم نگران نباشید. دم اذان صبح گوشی مصطفی توی رختخوابش زنگ خورد. مصطفی بیدار شد و گفت مامانی دستت درد نکنه که گوشیمو آوردی و زنگ گذاشتی. گفتم من این کار رو نکردم شاید بابات آورده. وقتی از همسرم پرسیدیم گفت: بخدا منم نیاوردم. فهمیدیم که محمد زحمتشو برامون کشیده. چون مصطفی می گفت مامان من خواب بودم دیدم یکی پاشو گذاشت رو بالشم. چشمامو باز کردم دیدم پای داداش محمد با همون شلوار کردی سفید رو بالشمه فکر کردم خواب می بینم ولی الان فهمیدم گوشیمو آورده. بخاطر همین خیلی افسوس می خورم.
۱۰روز بود محمد شهید شده بود و من بسیار بسیار خراب و آشفته بودم. یکی از دوستانم اومد خونمون که شلوغیهای خونه رو مرتب کنه. منم مثل یک جنازه، ساکت نشسته بودم. دوستم از همسرم جای وسایلو می پرسید. من به در اتاق خواب تکیه داده بودم. شب قبل بچه های صنایع دفاع اومدن خونمون. تازه شروع کرده بودن وسایل شهدا رو به خانواده ها پس می دادن. همینطور که تکیه ام به اتاق خواب بود دیدم صدای موبایل محمد از اتاق میاد. دویدم تو اتاق دنبال صدا اما صدا قطع شد. به همسرم گفتم بچه ها که دیشب اومدن چیزی از محمد آوردن؟ گفت: نه.
من فکر کردم می خواد رعایت حال منو بکنه و نمی خواد بگه. با عصبانیت گفتم: به من دروغ نگو. فکر می کنی دیونه شدم؟ بخدا صداشو شنیدم. دوستم گفت چرا ناراحت میشی؟ مگه نمیگی صدای موبایلشو شنیدی؟ خوب خودت دوباره زنگ بزن. زنگ زدم اما گفت مشترک مورد نظر خاموش است. چندروز گذشت رسیدیم به ۵شنبه دوم . اقوام همسرم اومده بودن منزلمون که با هم بریم سر مزار. حدود ۲۵ نفر بودیم. منم مثل همیشه ساکت و با حال بدی گوشه نشسته بودم.
جاریم دقیقا همون جا به دیوار اتاق تکیه کرده بود خونه شلوغ بود. دیدم جاریم سرشو کشید سمت اتاق خواب و گفت بچه ها گوشی کدوماتون زنگ میخوره؟ تا اینو گفت من یک هیسسس بلند کشیدم. همه ساکت شدند. دیدم صدای گوشی محمده. دویدم سمت صدا. صدا از تو کشوی کمد بود. کشو رو باز کردم. دیدم گوشی قدیمی محمد که دوماه بود خاموش بود و سیم کارت نداشت داره زنگ می خوره. این بار برای حرفم ۲۵ تا شاهد داشتم. به همسرم گفتم دیدی دروغ نمی گم. دکمه اتصالو زدم هرچی گفتم الو الو کسی جواب نداد. گوشیو انداختم تو جیبم بعد از چند دقیقه دوباره زنگ خورد. اینبار دادم به همسرم گفتم شاید جواب تو رو بده ولی به همسرم هم جوابی نداد. آخه بیشتر از دو ماه بود که یک گوشی جدید خریده بود و این گوشی بدون داشتن شارژ برقی و سیمکارت زنگ خورد. اون گوشی هنوز روشنه و همیشه شارژش می کنیم. تو همه مناسبتها به محمد اس میدیم.بهش التماس دعا می گیم.
من براتون چند تاشو گفتم.خداوند تو قرآن سوره آل عمران می فرماید: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون... مرده مپندارید آنان را که در راه خدا کشته شده اند بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند. به خدا شهدا زنده اند. منِ کمترین شرمنده ام. کاش خدا مارو هم بخره.