قطعه 53 ردیف 3 شماره 3
اگرچه پایان ماموریت شهید کامران کبیری طامه بعد از سالها تلاش ایشان در عرصه نظامی و خلبانی با عاقبت بخیری و شهادت رقم خورد؛ اما این آغاز ماجرا برای خانوادهای بود که پس از او قرار بود بار امانت پسر را به دوش بگیرند. آن روز تلخ، تلخترین روز زندگی مادر شهید است. این مادر وقتی روایت آن روز را به خاطر میآورد، در جایی از گوشه ذهنش یادی هم از دیگر سرنشینان هواپیما میکند، 32 تن از پاسداران و هشت خدمه هواپیمای آنتونوف 74 سپاه پاسداران که ششم آذر سال 85 برای یک ماموریت نظامی از تهران راهی شیراز شد؛ اما در همان لحظات ابتدایی پرواز دچار سانحه شد و 40 سرنشین هواپیمایی که شهید کبیری و همراهانش آن را هدایت میکردند به شهادت رسیدند.
مادر شهید کبیری طامه پنج پسر و 2 دختر دارد که کامران سومین فرزند او بود. رفتار خوبش در خانه و بیرون از خانه او را فرزند نمونه مادر کرده بود، به خاطر همین هم وقتی از مادر درباره فرزند شهیدش سوال میکنم تاکید میکند که بهترین فرزندش کامران بود، نه به خاطر آنکه شهید شده، بلکه به خاطر رفتار و کردارش، او میگوید: «رفتار خوبش با خواهر و برادرها زبانزد فامیل و دوستان بود و با اینکه مشغله کاری زیادی داشت اما همیشه با من در تماس بود.»
راه خودش را انتخاب کرد
تعریف میکند که بعد از گرفتن دیپلم برای رفتن به سپاه پاسداران اقدام کرد که با مخالفت برادر بزرگتر رو به رو شد با این حال خودش راه را انتخاب کرد و برای سربازی به سپاه رفت و بعد از پایان خدمت سربازی به استخدام این نهاد درآمد و به عنوان خلبان مشغول به کار شد.
روایتهای مادر کوتاه است و مختصر. از او درباره شهید در بین هم محلهایها و خانواده میپرسم به سر به زیری و آرام بودنش اشاره میکند و میگوید: «در محل هیچ کس او را نمیشناخت، اما همیشه نماز جماعتش را در مسجد میخواند. در زمان مدرسه معلمها وقتی میخواستند از او تعریف کنند، به این اشاره میکردند که همیشه صف اول نماز جماعت میایستد. زمانی که شهید شد نمازگزاران محلشان نمیدانستند خلبان است، هیچ وقت با لباس کار در محل تردد نمیکرد.»
شب قبل از حادثه مشهد بودم و تلفنی با کامران صحبت کردم
مادر خاطره آن روز تلخ که منجر به شهادت فرزندش شد را به یاد میآورد و تعریف میکند: «من مشهد بودم، شب قبل از حادثه با من تماس گرفت و تلفنی باهم صحبت کردیم، تلفن خراب بود و نتوانست که بگوید فردا ماموریت دارد. صبح از زیارت برگشتم که حس کردم تپش قلب دارم. اخبار اعلام کرد که هواپیما سقوط کرده است؛ ولی نمیدانستم خلبانش کامران است. یک لحظه دلشوره گرفتم، سریع به برادرش زنگ زدم؛ اما جواب نداد. با همسرش تماس گرفتم او هم جواب نداد. به پسر کوچکم زنگ زدم گفت چیزی نیست، گویا هنوز خبردار نشده بود؛ اما بعد هم که خبر دار شدند چیزی به من نگفتند. شبش به خانه برگشتیم. صبح برای نماز که بیدار شدم پسر کوچکم لباس بیرون تن کرده بود، گفتم کجا میروی؟ چیزی نگفت. گفتم راستش را بگو برای کامران اتفاقی افتاده؟ اگر چیزی شده به من بگویید؛ ولی حرفی نزد، تا اینکه کم کم همه بچهها جمع شدند، و به بهانه اینکه من را به بیمارستان ببرند همه سوار ماشین شدیم. دم خانهاش که رسیدیم برادرش زد زیر گریه. همانجا متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.
پسرم جای خوبی رفت
بچهها تا بچه هستند مادر و پدر آرزوی بزرگ شدنش را دارند، و وارد دنیای جدید بزرگسالی و کار و درس و زندگی مشترک که میشوند تنها عاقبت بخیری فرزند دعای ورد زبان مادر و پدر میشود، مادر شهید کبیری معتقد است که کامران جای خوبی رفت، قسمتش این بود و شهادت همه عاقبت خیری یک انسان است. دلش که از دوری فرزند میگیرد یاد مادران چند شهیدی میافتد و می گوید: «همیشه فکر میکنم اگر داغ من که یکی از فرزندانم شهید شده سخت است، پس مادرانی که چند شهید دادهاند چه میکنند؟!»
برادرش ششم آذر 1385 در یک سانحه هوایی به همراه 32 پاسدار به شهادت رسید. او خلبان پرواز آنتونوف 74 سپاه پاسداران بود که در ابتدای پروازش به سمت شیراز دچار سانحه شد و سقوط کرد.
خواهر شهید کبیری طامه هماکنون استاد دانشگاه است و وقتی از برادر صحبت میکند انرژی نهفته در تک تک کلمات و جملات، علاقهاش به برادر را فریاد میزند. این علاقه به واسطه فاصله سنی کم با برادر، اخلاق و شخصیت او یا هر چیز دیگری که شکل گرفته است تا بعد از شهادت هم ادامه دارد و حالا خواهر در گفتوگو با دفاعپرس از لحظات زندگی دنیایی شهید و پس از شهادت او میگوید «بسیار صبور، شجاع و نترس بود، برادری دارم که یک سال از کامران بزرگتر است، در کودکی گاهی بین بازی اگر کسی برادر بزرگم را میزد کامران به طرفداری از او میرفت. روی خواهرها حساس بود، البته این حساس بودن باعث اذیت ما و یا سختگیریهای زیاد او نمیشد، غیرتی بود اما اهل چک کردن نبود. شاید به این خاطر ناراحت نمیشدم یا حرفش را به راحتی قبول میکردم که فاصله سنی کمی باهم داشتیم و به نسبت بقیه خواهر برادرها بهم نزدیکتر بودیم. خانواده همسرم از دوستان خانوادگی ما بودند، یکبار که به دیدن ما آمدند، بعد از رفتن مهمانها تا دم در همراهیشان کردم، دیدم کامران با دست اشاره میکند که نیا. اگر میخواست چیزی را تذکر بدهد رو در رو نمیگفت که ناراحت نشویم.»
خواهر شهید ادامه میدهد: «روی نماز صبح خیلی حساس بود. شاید نمازهای قضای صبحش به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. قنوتهایش را زیبا و بلند میخواند. روزهای آخر همسرش تعریف میکرد مشغول خواندن کتابی درباره امام زمان (عج) بود که زمان خواندن گریه می کرد، صبح ها زمان رفتن به سر کار دعای عهد گوش می داد.»
شهادت کامران داغی برای جاماندگان دفاع مقدس بود
وی حرفهایش را ادامه میدهد در حالی که با هیجان و شیوا، قطاری از خاطرات و روایتها از برادرش را ردیف میکند پیش روی ما. میگوید: دوستان زیادی داشت که به شهادت رسیدند، پسرخالههای همسرش از دوستانش بودند که به شهادت رسیدند، ارتباط خوبی با رزمنده های دوران دفاع مقدس داشت. همسر من نیز چند سال جبهه بود و باهم دوست بودند. بعد از شهادت کامران همسرم خیلی ناراحت بود، گریه میکرد و میگفت کامران زودتر از همه ما رفت.
از خواهر شهید میپرسم با اینهمه رفاقتی که بین شما بود چطور شهادت برادر را طاقت آوردی؟
صریح جواب میدهد که خیلی اذیت شدم با اینکه همسر و فرزند داشتم برایم سخت بود اما بعدها که خوب فکر کردم، دیدم شهادت لیاقت برادرم بود، این جمله معروف که میگوید اگر شهید نشوید میمیرید حقیقت دارد و حیف بود که چنین برادری در بستر بمیرد. چند بار اتفاق افتاده بود که هنگام پرواز هواپیما آتش بگیرد و راحت هواپیما را به زمین نشانده بود، اصلا ترسی از مرگ نداشت، همیشه مادرم دعا میکرد عاقبت بخیر شود که شد.
واسطه ازدواج کامران و همسرش معصومه بود، خواهری که از کودکی همپای برادر آمده بود اینبار خودش برای دامادی برادر آستینهایش را بالا زد، میدانست دختری که در نظر گرفته از همه لحاظ به کامران میخورد. ماجرای ازدواج را معصومه کبیری طامه اینطور تعریف میکند: «همسرش خواهر شهید بود، سالهای موشک باران تهران ما به نطنز میرفتیم و من هم مدتی در این شهر درس خواندم، همسرش همکلاسی من بود. یک روز خانم برادرم به من گفت اگر برادرم شهید نمیشد حتما تو را برای او میگرفتیم، دلم میخواست من هم متقابلا همین حرف را به او بزنم. هنوز برادر بزرگم ازدواج نکرده بود. بعد از ازدواج برادر بزرگم به خواستگاری برای کامران رفتیم.
مهریه 500 هزار تومانی
وی ادامه میدهد: در همان جلسه خواستگاری به همسرش گفته بود خلبان است و هر لحظه امکان شهادتش وجود دارد. همسرش هم پذیرفته بود. عروسی خیلی معمولی برگزار شد. مهریه فکر میکنم 500 هزار تومان بود، جشنی در یکی از تالارهای سپاه گرفتیم. بعد ازدواج کامران هفت سالی با مادرم زندگی کرد بعد خانهای مستقل گرفت.
معصومه از علاقه برادرش به مادر اینچنین میگوید: علاقه شدیدی به مادرم داشت، خانم برادرم میگوید هیچ وقت نفهمیدم کامران من را بیشتر دوست دارد یا مادرش را. چون مادر سنش بالارفته بود دوست داشت او را به امامزادهها ببرد. یکبارهم باهم به کربلا رفتند. هر روز به مادر زنگ میزد. بیشتر از همه ما به مادر سر میزد و هوایش را داشت وقتی شهید شد همه مانده بودیم چطور به مادر بگوییم.
خواهر به اعتقادات برادر اشاره کرده و ادامه میدهد: قرآن کوچک سبزی داشت که همیشه با او بود، همیشه سر مزار پدرم که میرفتیم آن را میخواند. یک هفته به مزار پدرم میرفت. اسم محسن و حسین را خیلی دوست داشت، دلش میخواست اسم خودش را عوض کند و محسن بگذارد تا اینکه پسرش به دنیا آمد و اسم او را محسن گذاشت.
سفره انقلاب را مقابل خودش نمیدید
وی ادامه میدهد: بینش سیاسی خوبی داشت، اینطور نبود که بگوید سفره انقلاب باز است سر آن بنشینم. این را در تربیت فرزندانش هم رعایت میکرد. اصول دین خیلی برایش مهم بود. یکی از بستگان مراسمی برگزار کرد که اواسط آن مختلط شد، کامران خیلی ناراحت شد و همان موقع از مراسم بیرون رفت و خانوادهاش را هم برد. هیچ وقت او را بدون وضو ندیدم. مراقبتهای معنوی خاص خودش را داشت.
خودش را در صحنههای حساس نشان داده بود، این را خواهر شهید در خاطرهای از عملیات مرصاد تعریف میکند و میگوید: آن زمان چون دانشجو بود سرخود نمیتوانست جایی برود و حتما باید به دستور فرماندهی در عملیات شرکت میکرد. با این وجود با چند نفر از دوستانش مینیبوس گرفتند و از مقری که داشتند به کرمانشاه رفتند. هر جا خطر بود او هم بود. هیچوقت از خط ولایت فقیه عبور نمیکرد.