شهید علی اصغر منصوریان
نام پدر: سیف الله
تاریخ تولد: 15-6-1362 شمسی
محل تولد: تهران
سازمان جهاد خودکفایی و تحقیقات صنعتی سپاه
دلیل شهادت :انفجار زاغه مهمات
گلزار شهدا:بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه50 ردیف 115 شماره 9
خبرگزاری تسنیم: آمنه صیادی میگوید: اصغرخیلی از اسرائیل و رژیم صهیونیستی تنفر داشت. همیشه همان حرف سردار را میزد و میگفت: اسرائیل را نابود میکنیم. فقط اصغر و گروهش که موشک نمیساختند، این موشکها هنوز هم دارد ساخته میشود و این مسیر ادامه دارد.
خبرگزاری تسنیم: خاطرات 5 سال زندگی مشترک با شهید "علیاصغر منصوریان" همه آن چیزی است که این روزهای "آمنه صیادی" را در بر گرفته است. هر چند که سه سال از شهادت همسرش میگذرد اما خاطرهای نیست که روایت نکند و به دنبال آن بغضی بر گلویش سنگینی نکند یا اشکی نریزد. میگفت مرا عزیز خطاب میکرد و مهربانی توی صورتش موج میزد. خوبیهای اصغر درد فراقش را سختتر میکند اما هیچ کدام از اینها باعث نمیشود امروز همسر شهید منصوریان با افتخار از موشکهایی که علیاصغر و گروهش در جهادخودکفایی ساختند و غرور آن را در غزه میبینیم، نگوید.
شهید علی اصغر منصوریان متولد 1362 بود که در پادگان شهید مدرس سرپرست سوخت رسانی موشک بود. او در سن 28 سالگی در 21 آبان سال 1390 همزمان با شب عید غدیر خم به همراه سردار حاج حسن طهرانی مقدم و پاسداران جهاد خودکفایی سپاه به شهادت رسید. همسر او آمنه صیادی متولد 1366 است که در گفتگو با تسنیم از ویژگیهای شخصیت شهید و زندگی مشترکش با او میگوید. بخش اول این گفتگوی تفصیلی در ادامه میآید:
*تسنیم:چطور با همسرتان آشنا شدید؟
آشنایی من و همسرم از طریق خالهام اتفاق افتاد که یکی از اقوام همسرم میشد، اصغر از طریق ایشان به من معرفی شد. عید سال 85 اواخر فروردینماه بود که به خواستگاریام آمدند. یک جلسه همدیگر را دیدیم، یک جلسه حرف زدیم و جلسه سوم بله برون بود. 21 اردیبهشت سال 85 هم عقد کردیم. پنج سال زندگی مشترک با هم داشتیم.
*تسنیم: شغلش در ابتدا چه بود و چه شد که وارد جهاد خودکفایی شد؟
اول در شرکت ارج کار میکرد. دو ماه در شرکت ارج کار کرد بعد از آن از طریق برادرش وارد سپاه شد و راننده آقای سادات در سپاه بود که در نیروی زمینی مشغول بودند. بعد از دو سال نیروها تعدیل شدند و چون اصغر قراردادی کار میکرد، بیرون آمد. چندی بعد دوباره وارد سپاه شد و ما به کرج آمدیم، سه سال هم آنجا کار کرد تا در جهادخودکفایی به شهادت رسید.
*تسنیم: شما از اول میدانستید که حساسیت کارشان به چه میزان است؟
من دقیقا از کار ایشان خبر نداشتم. حرفی نمیزد. رک میگفت: کارم محرمانه است به کسی هم نگو من در پادگان مدرس کار میکنم. بگو انباردار هستم اما تا حدودی میدانستم کارش به تولید سوخت موشک مربوط است. میگفت احتمال این وجود دارد که اگر خطایی از کسی سر بزند آنجا منفجر شود.
یک روز به خانه آمد حالش خیلی بد بود اولش انکار کرد و گفت چیزی نیست اما چون من اصرار کردم مجبور شد حرف بزند گفت یکی از دوستانم شهید شده است. گفتم الان که جنگی نیست که کسی دوباره شهید شود. فکر نمیکردم دوباره کسی شهید شود و فکر میکردم شهادت فقط برای دوران جنگ است. گفت کار ما طوری است که اگر حین کار اتفاقی برای کسی بیفتد و فوت کند، شهید محسوب میشود. گفت اتفاقا فقط یک روز مانده بود به پایان روز کاریاش و بعدش بازنشسته میشده اما شهید شد.
در را قفل کردم گفتم دیگر نمیگذارم بروی سر کار
این را که شنیدم خیلی ترسیدم اول باور نمیکردم که اتفاق خاصی بیفتد و به این راحتی انفجاری رخ دهد. اما این را که گفت ترسیدم در را قفل کردم گفتم دیگر نمیگذارم بروی سر کار. من نمیخواهم از این راه نان در بیاوری. حاضرم گرسنه بمانیم اما تو با این وضعیت سرکار نروی که اتفاقی برایت بیفتد. حال من را که دید گفت شوخی کردم. میخواستم ببینم چقدر مرا دوست داری و از این حرفها که بخواهد سر من را شیره بمالد. باز هم قانع نشدم اما آن موقع یک حرفی زد که آن حرف مرا قانع کرد. از اثر آن حرف هنوز که هنوز است من آرام هستم؛ آن حرف این بود، گفت: «هرچه قسمت باشد همان میشود شاید از این کار بیرون آمدم و داشتم توی خیابان راه میرفتم اتفاقی بیفتد و من بمیرم. اگر آنجا باشم ممکن است هر اتفاقی بیفتد اما من زنده بمانم، هرچه قسمت باشد همان میشود. هرچه پیش آید کار خداست». این حرفها را آنقدر زد تا اینکه راضی شدم کارش را ادامه دهد.
وقتی به پادگان شهید مدرس رفت، تغییرات مثبت محسوسی داشت
*تسنیم: شهید منصوریان چطور آدمی بود؟
شهید در نگاه نخست، فقط مهربان به نظر میرسید. هرکس ایشان را میدید این را میگفت که خیلی مهربان است. خنده توی صورتش موج میزد. قبل از اینکه حرف بزند مهربانی قبل از هرچیز توی صورتش مشخص بود. خیلی احترام میگذاشت؛ چه به من که همسرش بودم چه به پدر و مادرم و چه به پدر و مادر خودش. طی این پنج سالی که داماد خانواده ما بود هیچ کدام از اعضای خانواده از سوی همسرم بیاحترامی ندیدند. خیلی پدر و مادرم را دوست داشت. به واسطه این احترامی که برای همه قائل میشدند خیلی در دلها جا میگرفت.
یکی از ویژگیهای جالبی که داشت این بود که هر وقت جایی خرید میرفتیم ممکن بود یک جنس توسط یک فرد بالغ بزرگسال و گوشه دیگری همان جنس توسط یک کودک فروخته شود، همیشه میگفت برویم از آن کودک کم سن و سال خرید کنیم. میگفت بگذار یاد بگیرد. بگذار حس کار کردن در بچه به وجود بیاید. هنوز هم وقتی یاد آن خاطره میافتم وادارم میکند بخندم و خوشحال باشم. فوق العاده مهربان و احساساتی بود بچهها را خیلی دوست داشت.
اصغر رفتار خیلی خوبی داشت اما وقتی به پادگان شهید مدرس رفت بهتر شد و این تغییر برای منی که با او زندگی میکردم قابل فهم و محسوس بود. قرار بود 30 آبان خانه را تخلیه کنیم که 21 این اتفاق افتاد. داشت ظرفها را توی کارتن میگذاشت که به من گفت اگر یک روز من نباشم دلت برایم تنگ نمیشود؟ یاد این کارهایم نمیافتی؟ گفتم برای چه نباشی؟ این چه حرفی است که میزنی؟ برایم خیلی عجیب بود که چرا این سوالها را از من میپرسد. خیلی شوخ طبع بود. هیچوقت حرف جدیای نمیزد که من ناراحت شوم اما یک وقتها توی همین شوخطبعیها به من میگفت انقدر من را اذیت نکن آخر شهید میشوم دلت میسوزد. من هم همیشه میگفتم این حرفها را نزن.
شهید علی اصغر منصوریان
اصغر میگفت: طهرانی مقدم سردار مملکت است اما دست و پیشانی بچهها را میبوسد
*تسنیم: به خاطر نظامی بودن، اخلاقش در محل کار با خانه تفاوت داشت؟
در آن دو سالی که راننده آقای سادات بود شاید محیط آنجا به خاطر شخصیتهایی که آنجا حضور داشتند کمی رسمی به نظر میرسید، اما خشک نبود. محیط پادگان مدرس خیلی دوستانه بود من ندیده بودم اما از صحبتهایی که میکرد میفهمیدم خیلی دوستانه بود چه خود سردار طهرانی مقدم و چه آقای دشتبان زاده که فرمانده پادگان مدرس بود، همه با هم دوست بودند. این چیزی بود که میگفت و من از خودش شنیدم. از حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود میفهمیدم حرفهای رئیس و کارمندی نیست؛ حرفهای دوستانه بود جدیت و خشکی در کارشان نبود. افراد حتی با فرماندهان خود هم شوخی داشتند. یک بار به من میگفت آقای طهرانی مقدم سردار مملکت است. چیز کمی نیست اما دست بچهها و پیشانی بچهها را میبوسد. فکر کنم این فضا را خود آقای طهرانیمقدم فراهم کرده بود.
میگفت سردار خیلی خاکی و خوش تیپ است
*تسنیم: شما هم سردار طهرانیمقدم را دیده بودید؟
بله؛ ایشان را اولین بار در یک باغ در کرج دیدم که دعوتمان کرده بودند. من و اصغر بودیم با امید طلائیان، وحید عزیزی و همسرهایشان. این سه نفر با هم خیلی جور بودند. همیشه با هم بودند چه در محیط کار چه بیرون. در مراسمهایی که دعوتمان میکردند هم را میدیدیم. آقای طلائیان خیلی شوخ بود. وقتی ما را مشهد میبردند از شیطنتهایی که داشتند معلوم بود که شوخ هستند. آقای عزیزی هم فوقالعاده خجالتی و از شخصیتشان میشد فهمید خیلی باخدا و با ایمان بود. در یک باغی دعوتمان کرده بودند روی تخت نشسته بودیم که سردار گفت چه جالب که شما همه جا باهم هستید. اولین بار آنجا دیدمشان. قبلش تعریفشان را از اصغر شنیده بودم.
اصغر میگفت سردار طهرانی مقدم خیلی خوش پوش و خوش تیپ هستند. میگفت خیلیهای دیگر ممکن است به خاطر شغل خود و سمتشان یا به هر دلیل دیگر خیلی جدی باشند اما سردار این طور نیست خوش تیپ است، کوهنورد است، ورزشکار است، شوخ طبع است حتی خیلی دوست دارد بچهها ورزشکار باشند. میگفت یک زمین ورزشی را مهیا کرده بود تا بچهها ساعت بیکاری خود در آن ورزش کنند فوتبال بازی کنند استخر گذاشته بود، حتی یکبار مسابقه دو گذاشته بودند که اصغر میگفت داشتم برنده میشدم یکی از بچهها به اسم علی کنگرانی گفت اصغر از حاجی جلو نزن و من سرعتم را کم کردم؛ گول خوردم و یکی دیگر از بچهها اول شد. کاملا مشخص بود سردار طهرانی مقدم آنها را به ورزش تشویق میکرد. میگفت سردار خیلی خاکی و خوش تیپ است.
*تسنیم: بچههای پادگان مدرس با هم سفر دسته جمعی و خانوادگی هم داشتند مثل مشهدی که سالیانه میرفتند. شما هم با آنها سفر رفته بودید؟
2 سال با آنها مشهد رفتم. جمعها واقعا دوستانه بود همانطور که همسران ما در مجموعه با هم دوست بودند ما هم که وارد جمع شدیم همان حس را داشتیم. همه باهم دوست بودیم. رابطهها همهاش خنده و شادی بود. وقتی به مشهد میرسیدیم معمولا دم صبح بود. به بچهها میگفتیم اول برویم دو سه ساعت بخوابیم بعد در مرقد قرار میگذاشتیم و به زیارت میرفتیم. جمع خوبی بود. اغلب همسن و سال بودیم. همه جوان بودیم در یک حیطه سنی بودیم. خانم طلائیان بین جمع ما از همه بزرگتر بود به شوخی به ایشان میگفتیم مادر بزرگ. با هم صمیمی و خودمانی بودیم.
به سردار شهید احمد کاظمی ارادت ویژهای داشت
*تسنیم:همسرتان روی رفتار دینی شما حساسیتی هم داشت؟
آنطور که بخواهد مرا به انجام کاری مجاب کند نه. مثلا من گاهی تنبلی میکردم نمازم را دیر میخواندم از ثوابش برایم میگفت تا بلند شوم و بخوانم. روی نماز اول وقت حساس بود اما اجباری بر انجام چیزی نداشت. گاهی با شوخی حرفش را میزد.
*تسنیم: به کدام یک از شهدا علاقه مند بود؟
به شهید احمد کاظمی ارادت ویژهای داشت. عکسش را همیشه توی ماشین میگذاشت. قبل از شهادت ایشان هم از طریق برادرش شهید کاظمی را میشناخت.
*تسنیم: برای تربیت فرزند توصیه خاصی به شما داشت؟
کاش بود و به فرزندمان میرسید. اما اصلا نبود. همهاش سر کار بود. بچه فقط پیش من بود. گاهی وقتی کلید میانداخت و میآمد داخل تا به برسام سلام میکرد، برسام پشتش را میکرد و میآمد بغل من. به خاطر اینکه پدرش را با گرفتاریهای زیاد کاری خیلی کم میدید. اصغر میگفت باید تلاشم را بیشتر کنم تا وقتی بچه بزرگ میشود برایش امکانات تهیه کنم. دوست داشت بچهاش در رفاه کامل باشد و خیلی دوست داشت مؤدب باشد میگفت بچه مودب باشد، شیرین است.
با هیجان میگفت همه به خاطر موفقیت آمیز بودن تست، گریه میکردند
*تسنیم: از اتفاقاتی که در محل کار برایشان پیش میآمد چه چیزهایی تعریف میکرد؟
یک بار برده بودنشان ماموریت. تعریف میکرد وقتی تست را انجام داده بودند همه به خاطر موفقیت آمیز بودن تست، گریه میکردند. حتی خود سردار طهرانیمقدم. آن حس برای اصغر خیلی حس قشنگی بود. وقتی تعریف میکرد از گفتن آن، هیجان بسیاری داشت. خیلی خوشحال بود که کار به نتیجه رسیده است.
یکبار هم میگفت بعد از یک دوره سنگین و شیفتهایی که داشتند به بچهها مرخصی داده بودند. آقای دشتبان زاده فرمانده پادگان و خیلی خانواده دوست بود، ایشان گفته بود بچهها به شما مرخصی دادیم تا با خانواده باشید. بروید آنها را بگردانید و این نبودنها را از دلشان در بیاورید. بعد هم به شوخی گفته بود ولی این آدمهایی که من میبینم اگر به خانه هم بروید میگیرید فقط میخوابید.
*تسنیم: روزهایی که تست داشتند به شما میگفت؟
یک وقتهایی وقتی برای افراد دیگر تعریف میکرد من تازه میشنیدم. به خاطر حساسیتهای مسئله چیزی به من نمیگفت.
اصغر میگفت اسرائیل را نابود میکنیم/موشکها هنوز هم ساخته میشود و این مسیر ادامه دارد
*تسنیم: اخبار غزه این روزها تمام صحبتش درمورد موشکهای حماس است. در این مواقع اولین چیزی که به ذهن میرسد موشکهایی است که حاصل زحمت این شهدا بوده است. نظر شما چیست؟
جای همهشان خیلی خالی است. نمیدانم دنبالهرو حاج حسن طهرانی مقدم چه کسی میتواند باشد؟ پدر موشکی ایران بودند. زحمات بسیاری کشیده بودند. یکبار تلویزیون داشت چیزی از این موشکها نشان میداد پیش خودم گفتم یعنی کجای این کار و موشکها را اصغر انجام داده است؟ اصغر خیلی از اسرائیل و رژیم صهیونیستی تنفر داشت. همیشه همان حرف سردار را میزد و میگفت اسرائیل را نابود میکنیم.
یک روز وقتی تلویزیون مشغول پخش این تصاویر بود و داشت نوزادی را نشان میداد که از زیر آوار بیرون کشیده میشد خواهرم با گریه میگفت ببین اسرائیل چه جنایتهایی میکند. میگفت کاش اصغر و مجموعه حاج حسن طهرانی مقدم هنوز بودند و بیشتر از این موشک ساخته میشد. گفتم فقط اصغر و گروهش که موشک نمیساختند. این موشکها هنوز هم دارد ساخته میشود و هنوز این مسیر ادامه دارد.