شهید حسین ملک قاسمی
نام پدر: سخاوتعلی
خلبان
تاریخ تولد: 25-2-1345 شمسی
محل تولد: کرمان - بردسیر
تاریخ شهادت : 30-11-1381 شمسی
محل شهادت :سیرچ کرمان
سقوط هواپیمای ایلیوشین ایل-۷۶ سپاه
گلزار شهدا:
استاد سید محمد حسینی نسب همراه با شهید سرهنگ خلبان حسین ملک قاسمی سال 64
خبرگزاری دفاع مقدس: سرش خیلی شلوغ بود. اما وقتی موضوع گفت و گو در باره
همسرش مطرح شد با کمال میل پذیرفت که 20 دقیقه از خاطرات زندگی مشترکشان
بگوید. ابتدا یکی از نامه های به یادگار مانده از همسر سفر کرده اش را آرام
قرائت کرد و سپس از خاطرات تلخ و شیرین زندگی شان گفت؛ آنقدر که بارها بغض
کرد و اشک ریخت و دیگر عنان زمان از دستش خارج شد به حدی که نزدیک به 3
ساعت در باره نیمه دیگر زندگی اش «خلبان شهید حسین ملک قاسمی» صحبت کرد و
سرانجام قطعه شعری از سروده های وی را خواند و باز بی صدا به پهنای صورت
اشک ریخت.
ملک قاسمی از شهدای غدیر است که در زمستان سال 84 بر اثر سقوط هواپیمای
ایلوشین سپاه در سیرچ کرمان به همراه جمعی از نیروهای لشکر 41 ثارالله
کرمان به دیدار حق شتافت و جاودانه شد. آنچه می خوانید برش هایی کوتاه از
زندگی سراسر عاشقانه خلبان شهید حسین ملک قاسمی به روایت همسرگرامی ایشان
«خانم محدثه شاه حیدری» است.
تصویر اول
اولین تصویر آشنایی که از حسین آقا به یاد دارم، مربوط به سال های دور
کودکی است. 7 یا 8 سال داشتم که حسین آقا هر وقت مرا می دید، با خنده می
گفت : «چطوری دختر هندی!» فامیل دورمان بود. دورادور همدیگر را می دیدیم.
پدر حسین آقا با پدرم دوست بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم. حسین آقا توی
22سالگی پدرشان را از دست داده بود و دانشجوی خلبانی بود. از بچگی یک
جذابیت خاصی برای من داشت. نمی دانم این بشر چه جوری بود که اگر یک جمله ای
می گفت، آدم را زیر و رو می کرد. خیلی جذاب بود. محبت اش دلها را جذب می
کرد.
مرد شیرین
رفته بودیم اطراف بردسیر برای گردش. سوم دبیرستان بودم. حسین آقا هم با
دوستانش آمده بودند آنجا . حتی یک دیگ آش هم آورده بودند. حسین خوش پوش و
خوش تیپ بود. مرتب ورزش می کرد . مرا توی باغ دیده بود. همان روز با خواهرم
خیلی صحبت کرد. آن موقع دانشجوی سال آخر خلبانی بود. توی اصفهان(پایگاه
بدر) دوره می دید. یک سال بعد از این ماجرا آمد خانه مان . یکسره لطیفه
تعریف کرد و همه را خنداند. آدم بسیار شیریتی بود. روز بعد بدون مقدمه چینی
گفت: «من محدثه را می خواهم». از این حرفش خانواده ام به شدت ناراحت شدند.
ولوله ای افتاد در خانه. اما حسین آقا از بس دوست داشتنی بود، چیزی بهش
نگفتند. پدرم اول مخالف بود اما کم کم راضی شد. مادرم هم ابتدا مخالفت کرد
اما بالاخره رضایت داد.
انگشتری ساده
قبل از عقد زیاد توی «باغ» نبودم اما زمانیکه سال 71عقد کردیم به خاطر
اخلاق و منش عجیبی که حسین آقا داشت خیلی شیفته اش شدم به حدی که یک روز
دوری از حسین آقا برایم غیر قابل تحمل بود. در بردسیر عروسی گرفتیم. یادش
بخیر فروردین 73 بود. بعد از یک ماه رفتیم کرمان و در یک خانه اجاره ای
ساکن شدیم. زندگی مشترکمان را با یک انگشتری ساده و یک چادری شروع کردیم.
آن موقع من در فکر این طور چیزها نبودم . کم کم که حسین را شناختم عجیب
شیفته اش شدم. هر پنج شنبه از اصفهان پا می شد و با هر چه که گیرش می آمد
سوار می شد و بی معطلی می آمد بردسیر . حتی بعضی وقت ها با کامیون می آمد.
مرتب می آمد و می رفت.
برنج کوپنی
سال 74 از پایگاه بدر اصفهان به پایگاه قدر تهران منتقل شد و پرواز با
هواپیمای ایلوشین را شروع کرد. آن موقع در شهرک ولی عصر تهران مستاجر
بودیم. حقوق حسین آقا پایین بود. با سختی زیاد زندگی می کردیم. زندگی مان
خیلی سخت می گذشت. به هیچ کس هم چیزی نمی گفتیم. آبروداری می کردیم. من در
خانه پدرم زندگی خوبی داشتم و تا قبل از عروسی برنج کوپنی نخورده بودم. اما
آن موقع یک زندگی عجیبی داشتیم. البته حسین آقا از بس که شیرین بود تحمل
این وضع برایم خیلی لذت بخش بود حتی خوردن برنج کوپنی واقعاً لذت داشت. در
کنار حسین آقا احساس آرامش می کردم.
شرط دوست داشتنی
خیلی آرزو داشت که خدا یک دختر مو بلند به ایشان بدهد. وقتی باردار شدم
حسین آقا گفت : «اگر بچه مان دختر باشد، من یک النگو برای شما می گیرم. اگر
هم پسر باشد، شما هر چه پس انداز داشته باشید مال من» شرطش را قبول کردم.
رفتیم سونوگرافی و دکتر گفت که بچه تان دختر است. وقتی از مطب آمدم بیرون
حسین آقا پرید جلوم و پرسید: «چه خبر؟» گفتم متاسفم برای خودم؛ تو بردی.
کمی ناراحت شد و بعد گفت: «شوخی کردم، پسر هم نعمت است». خیلی دوست داشت
اسم پسرش ابوالفضل باشد. از مطب که دورتر شدیم گفتم: بیچاره شدی حسین آقا
بیا برویم طلا فروشی. باید برایم النگو بخری. بچهمان دختر است. از خوشحالی
آنقدر بالا و پایین پرید که حد نداشت.
به من بگو بابا
هانیه هنوز 10 روزه نشده بود اما حسین آقا می نشست و زل می زد به لبهای
کوچک هانیه و هی می گفت: «به من بگو بابا» هانیه که آمد زندگی مان خیلی عوض
شد. موقع راه رفتن هانیه، حسین آقا خیلی ذوق می کرد. تعداد قدمهایش را می
شمرد. کارهای عجیب و غریبی می کرد . مثلاً از در که وارد می شد با لباس
خلبانی چهار دست و پا می آمد داخل خانه و به هانیه می گفت : «بابا ، بیا
اسبت آمد». می گفتم حسین آقا این کارها زشت است . همسایه ها می بینند ، خوب
نیست . ناراحت می شد . می گفت : «زشت این است که زن و بچه آدم از دستش
ناراضی باشند» به حدی با هانیه مهربانی می کرد که دیگر هانیه پیش من نمی
خوابید . هانیه را روی بازوهای خود می خواباند.
شاعر خلبان
روح لطیف و شاعرانه ای داشت.دوران دبیرستان رتبه اول کشوری شعرراکسب کرد.
حرف زدن عادی اش هم شاعرانه بود. ساعت ها به شرشر آب، به زیبایی گل ها و
درختان خیره می شد. گویی که با آنها حرف می زد. همه اش زیبائی ها را می
دید. هر چیز زیبایی را که می دید دوست داشت که با ما تقسیم کند. زیبائی های
محیط اطراف را با جملات و عبارات زیبا به قدری خوب توصیف می کرد که آدم
متعجب می شد. زیبا دیدن اش مختص طبیعت نبود. در خصوص آدم ها هم فقط زیبائی
آنها مد نظرش بود و می گفت: «آدم آفریده خدا و تجسمی از خداست و خداوند هیچ
وقت چیز زشتی خلق نمی کند. خداوند چیزی جز زیبایی نمی آفریند. انسان، زیبا
ترین خالق خداست» اجازه نمی داد کسی بدی کسی را بگوید.
خادم امام رضا(ع)
دوست داشت خادم امام رضا(ع) باشد . رفته بود حرم امام رضا(ع) و گفته بود :
«من می خواهم خادم امام رضا(ع) باشم. شرط و شروطش چیه؟» گفته بودند باید
خیلی صبر کنی. خیلی ها 10 سال است که در نوبت پذیرش هستند تا خادم شوند.
شما یک شبه می خواهید خادم امام رضا(ع) باشید. حسین آقا روکرده بود به حرم
امام و گفته بود :« آقا جان حالا نمی شود یک بار پارتی بازی کنی و من
خادمتان باشم. » آن موقع لباس خلبانی تنش بود که شبیه لباس های خادمان حرم
امام رضا(ع) است. یک آن یک نفر می آید به سمت حسین آقا و می گوید: آقا ،
شما خادم امام هستید؟ من راه را گم کرده ام لطفاً راهنمائی ام کنید. آن روز
تا شب به زائران امام خدمت می کند و بالاخره افتخار خادمان امام(ع) نصیبش
می شود.
گریه های عاشقانه
تا آن روز گریه حسین آقا را ندیده بودم. حتی در مرگ مادرش هم گریه نکرد.
باوجود اینکه مادرش را خیلی دوست داشت. حسین اهل گریه و زاری نبود. آن روز
ماموریت داشت برای سوریه. اما نمی دانم چرا دل و دماغ سفر نداشت. بی حوصله
بود. شال و کلاه کرد رفت پایگاه اما ساعت 3صبح برگشت و گفت: «نمی دانم چی
شده که هر کاری کردیم ماموریت جور نشد». گفتم دلیلش را من می دانم. باتعجب
پرسید چی شده مگر؟ گفتم مگر خبر نداری که حاج آقا دولابی فوت کرده؟! هنوز
حرفم تمام نشده بود که زد زیر گریه. به قدری بلند بلند گریه می کرد که من
ترسیدم. گفت: «پیراهن مشکی مرا آماده کن». گفتم تو که مشکی نمی پوشیدی.
چیزی نگفت. فردا رفت تشییع جنازه حاج آقا دولابی. هنوز چهلم حاج آقا دولابی
نشده بود که حسین آقا هم رفت پیش اش.
اشک جدایی
از مرگ متنفر بود. همیشه می گفت : «از مرگ و میر حرف نزنید». گفتم که لباس
مشکی نمی پوشید. بجز دهه محرم. حتی وقتی هم مادرش فوت کرد لباس مشکی
نپوشید. از رنگ مشکی متنفر بود. چند روز مانده به شهادتش بود. مرا صدا کرد و
گفت: محدثه بیا کارت دارم. دو زانو مقابلم نشست و دو طرف مبل را گرفت و بی
مقدمه اشک هایش سرازیر شد و گفت: «من دیگر زیاد زنده نمی مانم. ولی خیلی
نگران شما هستم. می دانم خیلی اذیت می شوید ولی به خدا توکل کنید. اگر به
خدا توکل داشته باشید هیچ بشری نمی تواند کوچکترین آزاری به شما برساند.»
زیاد حرف زد . آخر سر هم گفت : «محدثه ، حتماً یک شغلی برای خودت دست و پا
کن. »
بلیط برگشت
دو سه روز قبل از شهادتش رفتم کرمان. هر سری که می رفتم کرمان، دیر برمی
گشتم. اما این سری در همان ایستگاه قطار، بلیط رفت و برگشت گرفتم. حسین آقا
زنگ زد و گفت : زود برگرد تهران. دارم می روم مشهد. از کرمان که برگشتم،
حسین آقا آمد به دنبالم. وقتی رسیدیم به خانه بی مقدمه شروع کرد به گریه
کردن و گفت : «محدثه بیا قدر همدیگر را بیشتر بدانیم». آن روز خیلی حرف زد.
راستش از حرفهایش ترسیدم. بعد از ظهر رفتیم فروشگاه اتکا. کلی خرید کردیم.
برایم مغز فندق، گوشت شتر، زیتون پرورده و خیلی چیزهای دیگر. هر چیزی را
هم که می خرید خواصش را می گفت. موقع بازگشت به خانه، توی ماشین گفت: «عجیب
هوس زیتون پرورده کرده ام» افسوس که هیچ وقت از آن زیتون ها نخورد.
آخرین دیدار
قرار نبود برود ماموریت. اصلاً جزء کادر پرواز ایلوشین نبود. صبح موقع
نماز من و هانیه را بیدار کرد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم حسین آقا پنجره
هال را باز کرده و به بیرون نگاه می کند. هوا خیلی سرد بود. شب برف سنگینی
آمده بود. تا متوجه من شد گفت : «بیائید برف ها را ببینید که چقدر زیبا
هستند. » موقع رفتن به سرکار گفتم: ناهار دارم فسنجان می گذارم ها زود
برگرد. دم دمای ظهر با عجله آمد و دوید ساک و کتاب های پروازش را برداشت و
گفت: «نمی خواستم بروم ماموریت اما توکل به خدا». کفش هایش را پوشید. با
دستمال کفش هایش را تمیز کردم . آن روز خداحافظی عجیبی با من کرد. عادت
نداشت موقع رفتن به پشت سرش نگاه کند. توی پاگرد دوم برگشت عقب و گفت:
«محدثه نگران نباش. دارم می روم زاهدان. از آنجا به کرمان و بعد می آیم
تهران» این آخرین دیدار من با حسین آقا بود.
گفتوگو: محمدعلی عباسی اقدم