بامداد هفتم آذر ماه یک فروند بالگرد MI17 نیروی هوافضای سپاه که در اختیار مأموریتهای شرکت نفت خزر بود، برای نجات یکی از کارکنان این شرکت که دچار عارضه قلبی شده بود به سکوی نیمهشناور امیرکبیر واقع در ۲۰ کیلومتری بندر امیرآباد استان مازندران اعزام شد.این بالگرد پس از سوار کردن بیمار، مدت کوتاهی پس از برخاستن از سکو در مسیر ساحل دچار سانحه شده در دریای خزر سقوط کرد و پنج سرنشین آن به شهادت رسیدند که از جمله آنها خلبان سرهنگ پاسدار غلامرضا میرزایی کوچصفهانی است.
سرتیپ دوم پاسدار خلبان شهید غلامرضا میرزایی متولد سال ۱۳۴۷
محله چلک کوچصفهان رشت بود و از وی سه فرزند شامل دو پسر و یک دختر به
یادگار مانده است.
شهید میرزایی در کنار هنرمند متعهد و انقلابی
ابراهیم حاتمی کیا
(خلبانی فیلم بادیگارد)
یادبود تولد شهید میرزایی در جوار شهدای گمنام بهشت زهرا(س)
آنچه در ادامه می خوانید ماحصل گفتگوی خبرنگار هشت هزار قهرمان است با فاطمه علیپور، همسر شهید غلامرضا میرزایی:
از نحوه اشنایی تان با شهید برای مخاطبان ما بگویید.
ایشان در یکی از روزهای پاییزی سال ۱۳۶۹ همراه با خواهرش به منزل ما آمد. همسر خواهرش با ما یک نسبت فامیلی دوری داشتند و با توجه به روحیات شهید و تحقیقاتی که صورت گرفت تقدیر اینگونه رقم خورد که ما در سرنوشت یکدیگر ثبت شویم. سوم اذر۶۹همزمان با میلاد حضرت زینب (س) و با مهریه ۱۴سکه بهار آزادی زندگی مان را آغاز کردیم.
نظر خانواده در باره این ازدواج مثبت بود؟
با توجه به اینکه برادر من از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود، هم من و هم خانواده آماده وصلت با چنین شخصیت هایی را داشتیم. خانواده من به خاطر سلامت روح و جسم و شخصیتشان بنده را ترغیب به این ازدواج می کردند.
احساس قلبی خودتان چه بود؟
نظر من نسبت به ایشان مساعد بود. معنویت خاصی در منش و شخصیتشان هویدا بود که برایم جذابیت داشت.
زندگی مشترک چگونه شروع شد؟
چون ایشان دانشجو بودند، ما دوسال و هشت ماه در منزل پدری خودم زندگی کردیم. ایشان در دانشگاه پرواز اصفهان بودند و رفت و آمد می کردند. زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که فرزند اول من هشت ماهه بود.
کمی از ویژگی های شخصیتی و اخلاقی شهید برای ما بگویید.
مقید بودن به نظام جمهوری اسلامی، ولایت مداری و دلدادگی به اهل بیت از بارزترین ویژگی های شهید بود. روحیه دفاع از حریم اسلام و نظام، روحیه مذهبی متعالی ایشان، سجده های طولانی و نماز اول وقت را نیز درایشان همواره شاهد بودم. نظم شخصی، اهمیت به فعالیت های ورزشی، بها دادن به جوانان، قدرت تحلیل سیاسی بالا، دید عمیقی نسبت به مسائل مبتلابه جامعه ویژگی هیا شخصیتی شهید را شکل می داد. هم چنین همواره در امور خیریه نمونه بارز السابقون السابقون بودند. احترام به والدین در اولویتشان بود. مدیر بحران خانواده بودند؛ از لحاظ عقلی و منطقی بسیار خردمند بودند و قدرت مسئولیت پذیری ایشان سبب می شد در امور خطیری مانند امداد رسانی همواره داوطلب باشند و فداکارانه وارد صحنه شوند.
خبر شهادت ایشان را چگونه به شما رساندند؟
شهادت ایشان شوک بزرگی برای من و سه فرزندم بود. آن روز من طبق معمول برای حضور در محل کار آماده می شدم که برادر بزرگ شهید با من تماس گرفتند و از من علت گریه های مکرر برادر دیگرشان را پرسیدند. من فکر کردم شاید یکی از اعضای خانواده همسرشان درگذشتند. از همین روی با خانم برادر همسرم تماس گرفتم تا علت را جویا شوم. متوجه شدم ایشان هم گریه می کند. بازهم چیزی دستگیرم نشد. با برادر همسرم تماس گرفتم که با گریه گفت: ما در راه خانه شما هستیم. گفتن ایشان همانا و تلویزیون روشن کردن ما همانا و دیگر نفهمیدیم چه شد.
ساعت ۸:۴۵بود که از طریق شبکه خبر متوجه سقوط بالگرد شدیم.
در جریان چگونگی وقوع حادثه هستید؟
بله. گویا شهید، همراه با چند نفر از همکارانشان، برای نجات جان یکی از کارکنان شرکت نفت برروی سکوی نفتی دریای خزر رفتند، داخل سکو نشتند و کارگری که دچار سکته قلبی شده بود را حمل می کنند، بالگرد برمی خیزد، یک دور هم میزند و هشت ثانیه بعد صدای مهیبی شنیده می شود. به قعر دریا در ۳۵متری زمین سقوط می کند و متاسفانه ۱۲روز بعد پیدا می شود.
چطور با این اتفاق کنار آمدید؟
من فکر می کنم کربلای امام حسین برای ما تکرار شد. ایشان مانند سرورشان به شهادت رسید. تکه تکه بدن ایشان فدای امام حسین شد. حضرت خودشان ایشان را تعلیم داده بودند و ایشان هم رسم شاگردی را به خوبی بجا آورد.
مراسم تشییع چطوربرگزار شد؟
علی رغم برودت هوا مردم سنگ تمام گذاشتند و من از صمیم قلب از مردم قدرشناس متشکرم.
در فقدان همسر، زندگی چطور می گذرد؟
ما رایت الاجمیلا…من اکنون در زندگی ام زیبایی های فراوانی می بینم. من به این رسیده ام که دنیا محل عبور و محل اعتلای الهی است. زیبایی هایی که در شهادت این عزیز دیدم جز عزت و سربلندی ثمر دیگری نداشت. من هرروز که می گذرد با ابعاد جدیدی از شخصیت این شهید آشنا می شوم. در تمام ۲۵سال زندگی مشترک انتظار شهادت ایشان را داشتم. من راضی به رضای خدا هستم. شهدا جز رضای الهی کاری نکردند و قدمی برنداشتند. برای دنباله روی آنان بودن باید سیره آن ها را سرلوحه قرارداد.
اکنون رسالت شما چیست؟
ایشان در فعالیت های فرهنگی و قرآنی بنده، یکی از مشوقان اصلیم بودند. امیدوارم به لطف الهی این فعالیت هارا ادامه بدهم. انتقاداتی که گاها در جامعه مانسبت به راه شهدا مطرح می شود، حاصل منطق و طرز تفکر های وارداتی است. آشنایی با سبب می شود افق های روشن تری در برابر دیگان انسان باز شود و درست تحلیل کند. تلاش می کنم در این راه قدم بگذارم.
حرف آخر:
برای حسن ختام شعری از همسر شهیدم را به شما هدیه می کنم. شهید وصف شهدا و دلتنگی هایشان سروده اند:
شهیدان زنده اند از شهد تو دل که امروز
مجلس انس و صفا جای تو را خالی دارد
بهار عمر ما پاییز و زمستان هم به سر رفت
این غلام است تا ابد عشق شهیدان را به دل دارد
زندگی نامه :
خلبان شهید سرتیپ دوم پاسدار غلامرضا میرزایی
🔹 متولد ۱۳۴۸ از محله چلک، توابع شهرستان کوچصفهان استان گیلان بود.
از طریق کنکور سراسری وارد دانشکده خلبانی و سپس در سال ۱۳۶۶ وارد سپاه شد.
پیش
از آن یعنی در سالهای ۶۶_۶۳ در لباس مقدس بسیج افتخار حضور در جبهههای
نبرد حق علیه باطل را داشت. حتی در عملیات کربلای ۵، یکبار خبر شهادت ایشان
را به خانواده داده بودند، که البته ایشان از ناحیه سر و چشم دچار جراحت
شده بود و در بیمارستان بستری بود و چون کسی خبری از ایشان نداشت، گمانها
بر شهادت ایشان بود. و اینچنین مشیت الهی برایشان رقم خورد.
🔹 دارای مدرک اینسترومنت خلبانی، که مدرکی بینالمللی است، بود.
در ایران فقط ده نفر دارای مدرک اینسترومنت کشوریاند که یکی از این نخبگان، سردار شهید غلامرضا میرزایی بود.
🔹دارای سه فرزند بود. دو پسر و یک دختر. به نامهای مطهره، ابوالفضل و محمدصادق.
🔹از رشادتهای ایشان میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
🔅حضور درجبهههای دفاع مقدس در سنین نوجوانی
🔅درگیری با گروهای تروریستی در زاهدان
🔅درگیری با گروه ریگی
🔅درگیری با گروهک پژاک در غرب کشور
🔅حضور در تیم امدادرسانی زلزله بم
🔅حضور در تیم امداد رسانی برف ۸۳ گیلان
🔅خاموش کردن آتشسوزی جنگلها و امدادرسانی به سیلزدگان و... میباشد.
🔹از جمله فعالیتهای هنری ایشان میتوان حضور در فیلم بادیگارد بعنوان خلبان پرواز، آواز گنجشکها و مستند ایران... اشاره نمود.
🔹در
سی سال خدمت خالصانهی خود بارها هلیکوپتر دچار نقص فنی را در شرایط جوی
مختلف با تیز هوشی و ابتکار و اقتدار به سلامت مدیریت کرده بود.
🌷
و سرانجام در ماموریت نجات جان یک انسان بر اثر سانحه سقوط هلیکوپتر در
دریای خزر، همراه با چند تن از همکارانش، شربت ناب شهادت را نوشید.🌷
شهید خلبان غلامرضا میرزایی، از یادگاران هشت سال دفاع مقدس در دههی ۶۰ بود:
۱۴ساله
بود که به عنوان یک نوجوان بسیجی در سال ۶۳، برای اولین بار، به جبهه عازم
شد و پس از آن در عملیات کربلای ۲ و بیتالمقدس۱۰ و در جبهههای کردستان و
ماووت عراق حضور داشت.
با وجود جراحاتی که بر ایشان وارد شده بود، اما
به لحاظ عزت نفس خاصی که داشت، هرگز حاضر نشد که حتی پروندهای در بنیاد
جانبازان، داشته باشد.
او در آن زمان دانش آموز بود و بنا به اقتضای
دوره تحصیلات، در سال ۶۶، در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته خلبانی
پذیرفته شد اما در کنار کسب این موفقیت، همچنان در جبهههای نبرد حق علیه
باطل، حضوری مستمر داشت.
روحیهی حماسی دفاعی بسیار بالایی داشت.
عاشق و دلدادهی اهل بیت علیهمالسلام و دارای شخصیتی متعهد و مقید به نظام
جمهوری اسلامی بود.
پس از طی سلسله مراتب و دورهها و تایپهای پروازی،
از ابتدا گرایش هواپیماهای نظامی را طی کرد و بنا به اقتضای نیاز آن زمان
و تشخیص اساتید پروازی، و با عنایت به اینکه ایشان از هوش و استعداد
فراوانی برخوردار بودند باید پرواز با بالگرد را هم تجربه میکرد.
فلذا
در ابتدای دههی هفتاد، به این موفقیت جدید و روزافزون دست یافته و مراحل
دانش آموختگی علوم هوانوردی را با نمرات عالی یکی پس از دیگری طی کرد و در
نهایت به درجه استادی بالگردهای عملیاتی دفاعی رسید.
او در غائلهی
ورود و نفوذ منافقین در استان کرمانشاه و سرکوبی مزدوران آمریکا و
اسرائیل، در سال ۸۰ حضور پر ثمر و پیروزمندانهای را به ارمغان آورد.
حضور در جبهههای نبرد در دوران نوجوانی و جوانی ایشان
شهید میرزایی، در مناطق عملیاتی، حضوری پررنگ داشت.
در
مناطق مرزی غرب و شرق کشور که همواره توسط اجانب و گروهکهای تروریستی(این
دست پروردههای منحوس سرویسهای صهیونیستی) مورد تهدید و تعرض بود، با
وجود رزمندگان از جان گذشتهای چون شهید میرزایی، آرامش و امنیت را همواره
برای میهن اسلامیمان به بار میآمد.
گروهک جنایتکار پژاک در
مرزهای غربی از یک سو و گروهک تروریستی ریگی و بازماندههایشان در مناطق
شرقی از سویی دیگر، بزرگترین تهدیدها را در مرزهای کشور لحاظ میکردند و
این عقاب تیز پرواز، حتی در تعقیب گروهک ریگی تا خاک پاکستان نفوذ و پیشروی
کرد و تا پای جان مواضع آنان را در هم کوبید.
از سوی سردار شهید
شوشتری که آن زمان ماموریت وحدت بین قبایل را به عهده داشت، تشویقی خاص(حج
عمره با خانواده) هدیه شد که چندی بعد با شهادت این سردار شهید، این زیارت
محقق نشد.
شهید میرزایی دورههای آموزشی_پروازی با بالگردهای شرقی
را در اکراین و روسیه با بالاترین امتیاز گذراند و به رتبه بالای
اینسترومنت کشوری(که در کشور فقط ۱۰ نفر این مدرک را کسب کردند) نائل آمد.
هوش
سرشار شهید میرزایی و روحیهی والای مسئولیت پذیری ایشان در محیط کار،
زبانزد بود تا جایی که در کنار ماموریتهایش، مسئولیتهای خطیر و بزرگی بر
عهده داشت.
مسئولیت اطلاعات عملیات(پایگاه هوایی فتح)، و این اواخر
مسئولیت ایمنی پرواز(هوانیروز سپاه)، از مهمترین وظایف خدمتی بود که او
مدبرانه و به خوبی انجام میداد.
ایشان در امور خطیری مثل امدادرسانی
در زلزلهی بم و آتش سوزی جنگلهای لرستان و استان گلستان و امداد و ارسال
مرسولات غذایی و دارویی در برف سنگین سال ۸۳ و ۸۵ استان گیلان و خیلی از
عملیاتهای امدادی و صیانت و محافظت زائران کربلای حسینی در مرز مهران،
حضوری مثمر داشت.
در نظم و تدبیر، ایشان شاخصترین بود و همواره روحیه معنوی بسیار بالای ایشان معرف حضور همگان بود.
نماز
اول وقت و سجدههای طولانی، تقید به حضور در نماز جماعت مسجد و تلاوت
قرآن شبانهی ایشان و حضور در مجالس ائمه از بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید
میرزایی بود.
شهید میرزایی نمونه بارز والسابقون السابقون اولئک المقربون بود.
در انجام امور خیر و دستگیری از افراد ضعیف و بیبضاعت، نگاهی تعمق برانگیز داشت.
تا جایی که بعد از شهادتش، خیلی از افراد این مسئله را بارها اذعان کردند.
سرشار از ایدههای فکری زیادی بود و به جوانان و ارتباط حسنه و جذبشان اهمیت زیادی میداد.
ولایت
مدار بود. تا جایی که مقید به حضور اول وقت در صحنههای مهم تاریخی و
سرنوشتساز چون حضور در انتخابات و حضور در راهپیمایی و حضور در کارزارهایی
با فرامین مقام معظم رهبری بود.
از لحاظ عقلی و منطقی، بسیار خردمند و از تدبیر بسیار بالایی برخوردار بود. مدیر بحران بسیاری از مشکلات و موانع در هر زمینهای بود.
روحیهی
داوطلبانه و فداکارانهی شهید میرزایی، ایشان را برای چنین مقام و
مرتبتی، آماده میکرد و خداوند اینچنین پاداش خلوص نیت و جانبازی در راه
مولا و سرورش سیدالشهدا(ع) را نصیبش کرد و به درجهای رسید که در سال ۶۵
همگان، خبر شهادتش، را به پدر و مادرش داده بودند.
ایشان sip بالگرد ۲۰۶ و tp بالگرد کبرا و p بالگرد mi_17 و mi_171 بود.
Tp: خلبان تست
Sip: سر استاد خلبان
P: خلبان یکم
و مدرک instrument یا پرواز کور هم داشتند که تعداد انگشتشماری در کشور دارای این مدرک میباشند.
شهید
میرزایی در روزهای آخر قبل از شهادتشان، در حالیکه ۶ ماه مانده بود تا
بازنشسته بشوند، با اندوه برآمده از دل، میگفتند موعد بازنشستگیام رسیده
در حالیکه من شهید نشدم.
حتی برای دوران بعد از بازنشستگی، سودای حضور
در کشور سوریه و دفاع از حرم حلمای بنیهاشم حضرت زینب(س) در دل داشتند و
از بنده روز قبل از شهادت نیز کسب اجازه کردند و خداوند اینچنین به ندای
قلب عزیزش، لبیک گفت و مزد ۲۹ سال و ۶ ماههی، خدمتش در لباس سبز سپاه را،
اینچنین عنایت کرد.
در بامداد هفتم آذر ۹۵ متقارن با شب ۲۸ صفر به ایشان
اطلاع داده میشود که یکی از کارکنان شرکت نفت خزر، در سکوی نفتی دچار
عارضه سکته قلبی شده و باید هر چه سریعتر به مرکز درمانی منتقل بشود، شهید
میرزایی به همراه کادر پروازی، با بالگرد Mi17 خود را به محل سکو در دریای
خزر رسانده و ضمن انتقال بیمار، به بالگرد، به پرواز درآمدند و ثانیههایی
پس از حرکت، همچون ققنوسی در دل تاریک آسمان شب، به ندای حق لبیک گفتند و
به ملکوت اعلا رسیدند.
و خداوند شهادت را نصیب کسانی نمود که با ایثار و از خودگذشتگی، برای نجات جان هموطنی، در دل سیاهی شب، به پرواز درآمده بودند.
مزار عقاب تیز پرواز آسمان وطن، مدافع مرزهای میهن عزیزمان، در شهر رشت میباشد.
از دلنوشتههای شهید عزیز غلامرضا میرزایی:📝
شهیدان،!!!
ای یاران نام آشنا!!!
ای که در قلبها جای دارید و شمیم و رایحهی گلهای وجودتان، نوازشگر مشام بیروح ماست.
هر صبح، طلوع خورشید جان بخشتان را از افق دلها، نظاره میکردم و طلعت زیبایتان
را
از پشت کوههای سر به فلک کشیده، به تماشا مینشستم، شما را چه شده است که
از ما روی برگرداندید و به خانهی دلها برنمیگردید، شما را چه شده است که
دیگر بزم تاریکمان را با قدوم مبارکتان مزین نمیکنید؟
"دستم را
بگیرید و از این ظلمات شب رهایم کنید و به وادی نور، آنجایی که قدسیان قدم
مینهند، رهنمونم سازید و از این قفس تن خاکی، نجاتم بدهید".
خدایا!!!
تو بال پرواز دلم هستی و محرم راز دل تنگم.
من
از جداییها، بی تو تنهایم، و همچون نی از جدایی یاران مینالم. تو چون
آیینهی منی و من داد و فغانی، در چراغ سینهام گشتم، تا شاید خانهی دل
تاریکم، از فروغ یاد تو روشن گردد.
شبنم رافت تو، بر روی گلبرگهای پژمردهی دلم، غلطان است.
من چون یک جوی سرگردان، با شوق دریای تو، در پیچ و تابم.
خدایا!!!
من
چون مرغکی، بی بال و پر و دل شکسته در کنج قفس، از جام نگاهت سر مستم، و
از همهی علائق و دلبستگیهای دنیوی بگسستم و دل از همه عالم بریدهام و دل
در گرو عشق تو بستم.
من چون شمعی سوزان، تا مادامیکه هستم، میسوزم و میسوزم.
و
چون زورقی سرگردان، به دست موج و طوفان، و همچون مرغی شکسته بال، در بارش
باران به خود میلرزم. بدون شوق وصل تو، مرا یارای پریدن نیست.
تو خورشید بیغروب منی و بی تو چون خار و خاشاکی بیش نیستم.
خدایا!!!
بی تو من در مدار حیرت و سرگردانی، به جایی نمیرسم.
ای بهار دلها!!! از غیر تو من روی گردانم و چون برگی در باد پاییزی سرگردان.
خدایا!!!
با
تبسم عشق نگاهت، دیگر اثری از غمهای این دنیای ناسوت، بر دلم نمانده، با
ذکر تو ای جان جانان، دیگر هیچ ملالی در دل ندارم. مادامیکه در بند توام،
از همهی غصهها آزادم و با یاد دلربای تو سرمستم، پس جان ناچیز مرا،
دربرگیر و در آسمانها، تا سرزمینهای دور دست، تا اوج، تا خود کبریایی
وجود بیافولت، بال پروازم ده.📝
دلنوشتهای از همسر خلبان شهید غلامرضا میرزایی📝
باز میپرسمت از مسالهی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همهی مسئلههاست
💦سحرگاه هفتم آذر
عشق در سکوت بال پروانههای عاشق،
پر میزد و میرفت تا نقش زیبای ماندن را در مظلومیتی عاشقانه بر باور دیوار دلهای مهجورمان ترسیم کند.
بال و پری شاهانه تا اوج، تا خود خدا...
طنین
صدای لبیک یا حسینت در گوش زمان، نوازشگر فریاد بیصدای ضجههای پیدا و
نهان امان هست و تو برای خدا، به یاد خدا، و به عشق خدا رفتی...
و ما از ابتدا میدانستیم، با آن ساک سبز رنگ پروازت، مرد رفتن بودی!
اهل ایثار و فداکاری،
مرد پروازهای سنگین و سخت، مرد مدافع وطن به وقت تعرض مرزهای شرقی وغربی کشور،
و ما در خواب و آرامش و سکوت شبهایمان،
امنیت را نفس میکشیدیم.
و عشق جاودانهایست در تلاطم روشنی و تیرگیهای تاریخ.
و صدای تلاطم امواج دریای بیکران، هرگز خاموش نمیگردد؛ زیرا دلبری همچون تو را در خود به رسم امانت به آغوش کشیده.
پیکر پاک ارغوانیات در دل دریا جاویدان شد و ما هنوز در حسرت دیدار رویت، پشت پنجرهی انتظار، ماندهایم...
اسوهی ایثار و فداکاری
لباس زیبای شهادت برازندهی قامت پاک و زلالت بود و تو رفتی تا بمانی.
ماندنی جاودانه...
دلنوشته فرزند شهید غلامرضا میرزایی📝
...لبخندهایت آبی یواش بود...
و آسمان چقدر جسورانه رنگ دلخواهش را از لبخندهای تو کپی برداری کرد...
چقدر زخم داشتی بر پیکرهات بابای آسمانی من...
ای امنترین آغوش تکه تکهشدهی آسمان!
از کدامشان برایت بنویسم...
از ترکشهای وسط پیشانیت که یادگار جنگی نابرابر بود...
که گاهی دردش به استخوان میرسید...
یا از به آغوش کشیدن پیکر سوختهی تمام کسانی که مثل فرزندانت دوستشان داشتی...
یا آن گریههای سر سجدهی طولانیت،
آخر هر نماز...
نمیخواهم از درد بنویسم...
اما درد گاهی هم زیباست...
مثل زمانهایی که تا صبح درد میکشم و گریه میکنم
و تو در خواب، چتر دستانت را چقدر زیبا بالای سرم میگیری...
درد گاهی هم زیباست، مثل تکتک لحظههایی که در خوابهایم با ما نفس میکشی ... درد گاهی هم زیباست...
مثل زمانهایی که میتوانم
روی ماه تو را در خواب ببوسم...
درد زیباتر از تمام این حرفهاست...
و دیگران این را اصلا نمیدانند!
اصلا مگر خودت نگفته بودی که: برای یک خلبان هیچ آرزویی نیست، چون خودش به تنهایی آرزوی یک دنیاست...
تو خودت آرزوی یک دنیایی بابا،
حتی با بالهای شکسته و زخمی...
بلند شو کاپیتان...
بیا بالهایت را ببندم.
دوباره پرواز کن...
دوباره پر بزن... دوباره اوج بگیر...
اینجا پرواز، تنها با بالهای نیلی تو زیباست...
بابای آسمانی من!
هیچ غمی، به جز غم نبودن تو دیگر ارزش گریه کردن ندارد...
نمیخواستم هیچگاه مشکی بپوشم، اما
بعد از تو مشکی زیباترین رنگ دنیا بود... راستی!
بعداز تو خودم را یکبار عمیق در آینه دیدم، چقدر صورتم شکسته شده بود و کمرم شکستهتر...
خوش به حالت که میتوانی جاودانه بمانی...
خوش به حالت...
*مطهره میرزایی*
دوران دانشجویی در پایگاه هوایی اصفهان در سالهای ۷۱_۷۰
آنچه از نظرتان خواهد گذشت روایتی است از کتاب "پرواز تا پای جان"، داستان زندگی شهید خلبان غلامرضا میرزایی به قلم و ادبیات بیبدیل همسرش سرکار خانم "فاطمه علیپور" که توسط بسیج خواهران شهر کوچصفهان به چاپ رسیده است.
عصر یکی از روزهای زیبای مهر سال ۶۹، غلامرضای عزیزم به همراه خواهر و همسر خواهرش که از اقوام پدری بنده بودند، برای مهمانی(علی الظاهر) به منزلمان آمدند که بعدها اذعان کردند این آمدن مقدمهای برای معرفی من و خانوادهام به غلامرضای عزیزم بود.
و نیز اعتراف کردند که بنده را از چهار
سال قبل که در مراسم یادمان شهید رضا اسماعیل پور(که از اقوام پدری بنده
بودند و برحسب اتفاق این شهید دوست صمیمی و هم رزم غلامرضای من بود)، دیده
بودند و برای ایشان در نظر گرفته بودند.
نتیجه اینکه ایشان بنده را در
همان ملاقات اولیه پسندیدند و پروسههای بعدی، یعنی مطرح کردن خواستگاری و
رفت و آمد و صحبتهای قبل از ازدواج و قول و قرارهایمان حدودا ۴۰ روز طول
کشید و به لطف و حکم و مشیت الهی، عشق آسمانیمان در سوم آذر ۱۳۶۹ مقارن با
تولد حضرت زینب(س) رقم خورد، و اینگونه بیبی زینب(س) ترسیمگر صبر
وبردباریام در سالهای دوری و هجران از ایشان شد.
سالهایی از عمر و زندگیام که با انتظار و مهجوری، عاشقانه سپری شد.
در
روز خواستگاری مولفههایی از هر دو طرف، مطرح شد از آنجایی که غلامرضای
محبوبم، شخصیتی مومن و سنگین و با وقار و در عین حال سرشار از تدبیر و عقل
بود؛ از موضوعات مهم زندگی زیر یک سقف در آینده با یک فرد خلبان برایم گفت.
از اینکه ممکن هست حضور مستمر در منزل نداشته باشند، از اینکه یک خلبان
همیشه دانشجو و در حال تحصیل هست، و از سختیها و مشکلات پیشرویی که ممکن
بود در نبودنشان عائد بنده بشود گفتند.
اما در کنار این موضوعات، از معیارهای
خداپسندانهی ازدواج و سادهزیستی با محوریت عشق و ایمان به ائمهاطهار و
تهذیب و تحصیل کمالات معنوی در سایهی ازدواج برایم گفتند و اینکه به ایشان
با دیدگاه و عنوان یک پاسدار ساده ازدواج کنم نه یک خلبان...، حرفهایشان
آنقدر زیبا و دلنشین بود که دیگر جای تردیدی برایم باقی نمانده بود و من
نیز به ایشان متذکر شدم که یک زن در کنار همهی این حرفها، طالب ایمان و
آرامش و کمال است و این زن و مرد هستند که همدیگر را کامل میکنند و لباسی
برای پوشش نواقص هم خواهند بود...
با خرید یک حلقه ساده و ارزان قیمت و
یک جام آیینه و شمعدان که به زعم تفکرات سنتی آن زمان جز ملزومات یک ازدواج
ساده بود، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۴تا سکهی بهار آزادی و یک
شاخه نبات، عقد ابدیمان در سوم آذر سال ۱۳۶۹ جاری شد. به همین سادگی...
در آن زمان من سال چهارم دبیرستان بودم و ۱۸ساله و غلامرضا دانشجوی خلبانی پایگاه شهید بابایی اصفهان بود و ۲۱سال سن داشت.
فردای روز بعد از عقدمان، غلامرضای من
باید به اصفهان میرفت و این دل کندن از هم، آغاز دوران سخت و جانفرسای
هجرانمان شد و مصداق(که عشق اول نمود آسان ولی افتاده مشکلها) شد و من بنا
بر توافقی که بینمان شد باید تا به سر آمدن دوران دانشجویی ایشان در منزل
پدریام، به سر میبردم.
هفت ماه بعد، ۱۸تیر ۱۳۷۰ و مقارن با عید سعید
غدیر، مراسم سادهی عروسیمان برگزار شد و باید اذعان کنم که اولین عروسی
بود که در آن زمان در محل زندگیمان، مهمانان خانم و آقا مختلط نبودند، و
هیچ وقت از یاد نمیبرم که همسر شهید بزرگواری به دیدارم آمد و با این
جمله(احسنت، احسنت، اولین عروسیای هست که در منطقه ما زن و مردش جدا
هستند) و به کرات با بوسیدن بنده، خوشحالی مضاعف خود را نشان دادند.
و من خوشحال از اینکه دل خانواده شهیدی را شاد کرده بودم. من نه لباس عروس که حد متعارف آن زمان بود به تن کردم و نه آرایشگاه و نه ماشین عروس و نه حتی سرویس طلا و ....، یک پیراهن سفید معمولی و یک مقنعه سفید و یک چادر گلدار به تن داشتم و راضی به رضای خدا بودم. میهمانان خانم در منزل ما بودند و میهمانان آقا در منزل یکی از همسایگان خوبمان که سر کوچهمان، منزلشان بود، حضور داشتند.
و اتفاقا در آن روز، بیآنکه غلامرضای من آشنایی قبلی با فرزندان آن شهید داشته باشد، پس از متوجه شدن موضوع در کنار دو پسر نازنین و خردسال(آقا مهدی و آقا محمد بشلیده) در حالیکه درحال اطعام غذای عروسیمان بودند، عکس یادگاری گرفت.
عروسیمان در واقع شبیه یک مهمانی و
گردهمایی ساده بود، حتی غذای عروسیمان با توجه به اقتضای گرانی مرغ در آن
زمان، چلوگوشتی بود که از تعاونی مصرف محل زندگیشان با قیمت متعارف و
پایینتری، تهیه شده بود.
پس از مراسم طبق قرارمان، من باید در منزل پدریام میماندم و ایشان باید به اصفهان برمیگشتند.
و شرارههای آتش دوری و هجران، هردویمان را، اسیر خود کرده بود و چارهای جز صبر و تحمل نداشتیم.
از
آنجایی که وابستگیهای قلبی و عاطفیمان روز به روز بیشتر میشد، تنها راه
التیام، نامههایی بود که برای همدیگر ارسال میکردیم، نامههای غلامرضا
سرشار از مضامین عرفانی و معنوی بود و دلنوشتههایش، به من آرامش میداد.
خطوط تلفن در آن سالها به وسعت الان وجود نداشت و گاها غلامرضا از
خوابگاهشان با محدویت زمانی کم، با منزل همسایهمان(که مراسم عروسیمان در
آنجا برگزار شده بود) تماس میگرفت و من خرسند از دقیقهای ارتباط و صحبت
با دلآرامی که در ابتدای پیوند آسمانیمان، باید زهر تنهایی را میچشیدیم
بودم.
در آن روزهای سخت، غلامرضا، به نیت فارغ
شدن من از دلتنگیهایم، چرخ خیاطی ژانومه که مخصوص گلدوزی بود و تنوع در
دوخت و دوز داشت را برایم خریداری کرد و من از آنجایی که در ۱۶ سالگی تجربه
آموزش دوره خیاطی و کارهای هنری را داشتم، خودم را با خیاطی و گلدوزی
مشغول میکردم، غلامرضا هم که برای مرخصی میآمد کنارم مینشست و حتی بهتر
از من از خیاطی و هنر آفرینی روی پارچه، استفاده میکرد تا جایی که استفاده
از چرخ خیاطی برایش مثل آب خوردن، راحت بود، و این من را خوشحال میکرد.
بدین
ترتیب پس از تحمل ۲سال و هشت ماه دوری و انتظار، به لطف خداوند مهربان،
وفارغ شدن از دانشکده پرواز اصفهان، و انتقال ایشان به تهران، زندگی مستقل
و سادهمان را با اجاره فقط یک اتاق(۱۵متری)، به اقتضای بضاعت اقتصادی آن
دوران شروع کردیم در حالیکه فرزند اولمان ۸ماهه بود.
و من در آن دوران یک سفر به تهران با ایشان داشتم و اولین سفر زیارتیمان، زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) بود.
و
در همان دوران، آرزوی سفر به مشهد مقدس را در دل داشتم و به من قول داده
بودند که به محض رو به راه شدن اوضاع تحصیلی و شغلیاش، مرا به زیارت ببرند
و این امر چهار سال بعد یعنی تیرماه ۱۳۷۳ محقق شد و این سفر بسیار برایم
خاطره انگیز بود، از آنجایی که اولین پروازش را در جوار بارگاه ملکوتی امام
رضا(ع) انجام داده بود و دوران اولیه دانشجوییاش را در مشهد گذرانده بود
با شور و شوق مضاعف و وصف ناپذیری، از محل پرواز و محل دانشکده و خوابگاه و
ترددهایی که در سطح شهر مشهد داشت برایم میگفت و من که تا آن زمان به
زیارت آقا مشرف نشده بودم و به اصطلاح زیارت اولی بودم مشتاقانه در ذهن
جویایم، مراتب دوران دانشجویی غلامرضا را تصویرسازی میکردم.
خوش به حال غلامرضا که از آسمان با امام رئوف، ارتباط میگرفت، اصلا جنس اتصالش با امام خیلی متفاوت بود...
دوران دانشجویی شهید میرزایی در سال ۷۰_۶۹
بعد از تحمل یک دوره رنج و سختی حاصل از
دوری و هجران، حالا دیگر به آرامش رسیده بودم و انسجام جمع سه نفرهمان،
یعنی من و غلامرضای عزیزم و دخترم، به من خشنودی و امیدواری وصف ناپذیری
میبخشید، طوری که در طول آن ۲ سال و هشت ماه، هرگز این روزهای باهم بودن
را نمیتوانستم تصور کنم. غلامرضا پس از اخذ مدرک پرواز با هواپیماهای سبک
(بونانزا) و سنگین(جنگده)، و چتر پاراسل ،با رتبهی عالی و با روحیهی
حماسی خاص و سرشار از تعهدش به تهران و ستاد نیروی هوایی سپاه(نهسا) برگشته
بود.
از آنجایی که غلامرضا، باهوش و ذکاوت و موفق در دوره بود، با
صلاحدید مسئولین ردهبالای نیرو، برای آموزش دوره پرواز با هواپیماهای
جنگنده، به همراه ۹ نفر از همکلاسیهایش، در ارتش انتخاب شده بود و آن
دوران سخت به خاطر حضورش در پایگاه هوایی ارتش و قوانین سختگیرانهشان
بود. من کاملا واقف به امر بودم و برای پیشرفت و حصول موفقیت غلامرضا، باید
دوری از ایشان را تحمل میکردم.
در تهران خواب دیگری برایش دیده بودند و
پس از فراز و نشیبهای اداری و گذراندن نشستهای درون گروهی، نیرو پیشنهاد
دوره جدید آموزش پرواز با بالگرد را به غلامرضا دادو غلامرضای من که عشق
پرواز در سراسر وجودش، شعلهور بود، این پیشنهاد را با دل و جان پذیرفت. از
آن زمان، مسئولیت من هم چند برابر شده بود، من برای اینکه غلامرضا با
آرامش و طیبخاطر، دورهی آموزشیاش را بگذراند، همواره سعی میکردم
ملاحظاتی را در زندگی مشترکمان رعایت کنم، و به لطف خداوند مهربان، دوره
آموزش اولیه غلامرضا با اخذ بالاترین رتبه به پایان رسید و آن موقع بود که
پرواز با بالگرد(هیوس) را در دهه هفتاد (۷۶_۷۵) تجربه کرد.
از آنجایی که بارزترین شاخصهی اخلاقی
غلامرضا، ایمان به خداوند کریم بود و در کنارش تعهد و تقید متمایزی نسبت به
امور واگذار شدهی کاری داشت، در حین کسب مراتب پروازی، به ایشان در ستاد
نیرو هوایی سپاه مسئولیت اداری نیز داده بودند نظم و تدبیر غلامرضا در
انجام امور محوله، زبانزد مسئولین نیرو بود. غلامرضا در مرحلهی بعدی باید
پرواز با بالگرد جدیدی را تجربه میکرد، پرواز با بالگرد ۲۰۶.
دوباره دورههای علمی و تئوری و کلاسهای زمینی و بعد پرواز و پرواز و پرواز...
کسب موفقیت غلامرضا با بالگرد ۲۰۶ با بالاترین امتیاز علمی در همان سالها، احراز شد.
ذهن جویا و روحیه حماسی پویای غلامرضا به سمت دیگری سوق پیدا کرد.
رزمندهی نوجوان سالهای دفاع مقدس کجا میتوانست در فکر محافظت از کشورش نباشد؟!
آن هم در شرایطی که ایران بعد از دوران جنگ، همواره مورد تهدید و تعرض معاندین و بدخواهان نظام جمهوری اسلامی، قرار میگرفت.
این بار به سراغ بالگرد کبری،که بالگردی با کارایی دفاعی _نظامی بود، رفت.
انگار
غلامرضا در درون خود، ناخودآگاه به سمتی خاص باید هدایت میشد و مرد همیشه
رزمندهی من، این بار تبدیل به عقاب تیز پروازی شده بود که هیچ چیزی،
نمیتوانست جلوی اراده حماسیاش را بگیرد.
در بین سالهای ۸۱_ ۸۰
بازماندههای منافقین خائن،که در سر توهم تعرض و تصرف مرزهای کرمانشاه را
میپروراندند، با حضور به موقع و هوشمندانهی غلامرضا و دوستان همرزمش، این
فتنهی نظامی، در نطفه خفه گردید و آرامش و امنیت به مرزهای غرب بازگشت.
واین ماجرا در حالی بود که حتی من هم از انجام چنین ماموریتی بیاطلاع بودم.
شیرینی این پرواز پیروزمندانه، نه تنها فراموششدنی نبود بلکه نقطهی عطفی برای مراحل بعدی در مراقبت از مرزهای شرقی و غربی کشور شد.
اولین پرواز و جشن سولویی شهید میرزایی در سال ۶۹
در بهار سال ۷۷ وقتی خداوند مهربان فرزند
دوممان را به ما داد، گویی نقاش روزگار، شباهتی از سیمای ظاهری غلامرضا را
در صورت پسرم، نقاشی کرده بود و زمانی که از یکی از ماموریتهایش به خانه
برگشته بود و در حال نوازش و ناز کردن فرزندم بود به شوخی به غلامرضا گفتم:
"دیگر دلم برایت تنگ نمیشود"؛کمی صورتش در هم رفت و من سریع گفتم: "آخه
خدا یه نفر شبیه خودت بهم هدیه داده" که در آنجا غلامرضا لبخندی از سر
خرسندی و خوشحالی زد و گفت: "خدا رو شکر".
و من همچنان با صبر و تلاش در
کنار مشکلات حاصل از غیبتهای طولانی غلامرضا، ضمن رسیدگی به امور مدرسهی
دخترم، به نگهداری و پرورش فرزند نو رسیدهام، خودم را مشغول میکردم.
زمانی
که غلامرضا در منزل بود، در امور کارهای منزل، نظیر پاک کردن سبزی و خرد
کردن گوشت و مرغ و سبزی و حتی پختن غذا و شستن ظروف، ساعی و پیشتاز بود.
شاید بدین ترتیب میخواست هم دل مرا بدست بیاورد و هم جبران نبودنش را کرده
باشد.
در پاییز سال ۷۸ مسئولین خدمات روحی و
رفاهی نیرو، با قبول در خواست رسمی غلامرضا، مبنی بر در اختیار قرار دادن
منزل سازمانی نیرو، موافقت کردند، و این یعنی پایان دوران سخت مستاجری و
مشکلات حاصل از اسبابکشی، که همه ساله گریبانگیر زندگیمان بود.
پس از
جابه جایی در یکی از شهرکهای سازمانی که در بیرون از تهران بود، دیگر
دغدغهای برای اسکان موقت(خانههای استیجاری) نداشتیم. در آن برهه از زمان
ماموریتها و آموزشهای جدید غلامرضا، مجال باهم بودن را از هر دومان گرفته
بود و شاید لحظههای دلخوشی من را چشمهای خیره شده به در، بهتر گواهی
بدهند.
انگار روزهای سخت انتظار، قصد تمام شدن نداشتند و در تنازعی
دلچسب و لذت بخش، کمر همت به از پای درآوردن من بسته بودند، اما غافل از
اینکه من دیگر سرسخت تر از این حرفها بودم و مصمم به مبارزه و مقاومت در
برابر هجوم بیامان تلخیهای حاصل از این هجرانمان بودم.
از آنجایی که
شهرک سازمانی کوثر، را در همان سال آمادهی سکونت کرده بودند و دور از
امکانات رفاهی(سوپر مارکت و درمانگاه و مدرسه و...) بود و به تبع آن ظرفیت
بانوان برای پذیرش چنین مشکلاتی، متفاوت بود، ایدهای ذهنم را درگیر خود
کرده بود، با مشورت با یکی از خواهران خوب و دلسوز که قبلا ساکن یکی از
شهرکهای سازمانی در اطراف کرج بودند و سابقهی کار فرهنگی خوبی در آنجا
داشتند، اقدام به پایهگذاری پایگاه بسیج خواهران شهرک کوثر کردم و به دور
از هیاهوی اداری، ثبت نام اولیه و عضویت داوطلبانهی همسران پاسدار، را در
جلسات روضههای خانگی، انجام دادم. و این، شروع کار و مسئولیتی سنگین،
برای پیمودن در راهی که باید برای حفظ ثبات و سلامت روحیه همسران و
فرزندان پاسدار، انجام میدادم، بود.
مکانی برای فعالیتهای پایگاه نداشتیم،
ولی دلهایی آماده برای همکاری و اجماع فکری مشترک، بهترین انگیزه بود تا
مشغولیتی فرهنگی و اجتماعی را به وجود بیاریم، و بدین ترتیب من موفق شده
بودم تا نقش موثری در از بین بردن، تلاطمهای روحی حاصل از دوری همسرانمان
داشته باشم.
غلامرضا هم در تامین امکانات و ابزارهایی از قبیل(تایپ
مطالب و کپی) در محل کار، از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد و همواره مشوق و
همراهم بود و من خرسند بودم از اینکه توانسته بودم قدمی برای تغییر و تحول
در روحیهی سرشار از نگرانی خواهران شهرک بردارم.
برگزاری کلاسهای
تخصصی در زمینههای قرآنی و اجتماعی و فرهنگی و اجرای اردوهای زیارتی و
تفریحی و ورزشی و همایشهای پزشکی و مشاورهای، برگزاری مسابقات و حضور در
عرصههای اجتماعی و سیاسی و... از پیشرفتهایی بود که با کمک و همراهی
خودجوش خواهران، به وقوع پیوست.
به لطف خدا، و همت سرشار از مهر و عطوفت
خالصانهی خواهران، شهرک تبدیل به گلستانی لبریز از آرامش و صبر و شکیبایی
در برابر هجوم شرارههای سخت انتظار، شده بود.
و من معتقد بودم که اگر بانوی خانواده آرامش داشته باشد، همهی مشکلات حاصل از دوری همسرش، حل شدنی است.
در دهه هشتاد تا نود، پروازهای
نظامی(دفاعی) به علت تعرض و تهاجم گروهکهای معاند در مرزهای شرقی و غربی،
به اوج خود رسیده بود و غلامرضا بنا برحسب مسئولیت و تخصصی که در زمینه
بالگرد کبری داشت، به صورت دورهای، به همراه همکاران فداکارش، خواب را بر
دشمنان این آب و خاک حرام کردند.
انسانهای پست و پلید و جیرهخواری که
کمترین جنایاتشان، ریختن خون مردم مظلوم و محروم مرز نشین بود، و غلامرضا
را به شدت متاثر میکرد.
غیبتهای طولانی غلامرضا صدای دیگران را
درآورده بود، تا جایی که به من میگفتند، چرا ایشان اینقدر به ماموریت
میروند؟ و یا اینکه نگذار به ماموریت برود. و حتی عده قلیلی، پا را از
گلیم اخلاق و ادب فراتر گذاشته و در بین آشنایان اذعان میکردند که غلامرضا
به جهت وجه مادی و(دریافت حق ماموریت) به اینگونه ماموریتها میرود، در
واقع همان شبههای که امروزه برای مدافعان حریم اهل بیت در جامعه به وجود
آوردهاند.
اما نه تنها اینچنین نبود، بلکه تعهد قلبی و روحی غلامرضا به
دفاع از کیان مملکت اسلامیمان، اولین حرف را در شخصیت ایشان خلاصه
میکرد. و داستان این شخصیت همیشه رزمنده را دوستان و همکارانش بارها و
بارها برایمان، بازگو کردند.
آنجایی که در درگیری با گروهک تروریستی
ریگی، و منهدم کردن تجهیزات پیشرفته و سازههای نظامی ساخت آمریکا و تعقیب و
گریز آنان در داخل خاک پاکستان، خود، گواه مسجل و محکمی بر شخصیت
مدافعانهی غلامرضا از مرزهای میهن اسلامیمان داشت. در این ماجرا، گفته
شده که غلامرضا از نیروهای ارتشی و نظامی دیگر در منطقه کمک خواست و چون
جواب منفی از ناحیهی نیروها، میگیرد، با صراحت و قاطعیت تمام به دوستانش،
اعلام میکند هرکس میخواهد من را تا خاک پاکستان، همراهی کند، یا علی را
بگوید و بدین ترتیب با دو فروند بالگرد دفاعی، برای سرکوبی ریگی، تا خاک
پاکستان رفته و به حدی به مواضع، ریگی ملعون، خسارت سنگین وارد می کند که
دشمن به منظور تقویت قوای نیروهایش، فیلمی را با رویکرد معکوس عملیات موفق
به نفع خودشان آماده و پخش میکنند.
در پی این موفقیت بزرگ که قطع
یقین، پدیدهای فراتر از دست امدادهای الهی بود، سردار بزرگ وحدت قبایل
سیستان و بلوچستان، شهید شوشتری، هدیهی حج عمره با خانواده، برای غلامرضا،
منظور میکند، که این توفیق معنوی، مدتی بعد با شهادت، سردار شهید، به دست
فراموشی سپرده میشود.
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در بهمن سال ۸۴، برف بسیار سنگینی در استان گیلان با حجم بالایی، شروع به باریدن میکند و از آنجایی که مسئولین ستاد بحران استان، برای امدادرسانی، تقاضای امداد هوایی، برای مناطق صعب العبور میکنند، غلامرضا، داوطلب این پرواز خطیر میشود.
با توجه به اینکه، ایشان آشنایی کامل به
مناطق استان داشتند، ماموریت امدادی خود را در غالب مواد غذایی و پخش دارو و
پتو، به نیکوترین شکل ممکن، انجام میدهد، و این بار هم سربلند از این
امتحان الهی، برمیگردد.
جنس دلسوزی و نگرانی غلامرضا، برای مردم ایران،
بسیار متفاوت بود، او از عمق وجودش، دردها و گرفتاریها و مصائب مردم را
میدید، و همواره برای حل مشکلات، اعم از بلایای طبیعی(برف و زلزله و سیل و
آتش سوزی جنگلها و گرفتار شدن کوهنوردان در بهمن) پیشتاز و داوطلب بود.
غلامرضا علاوه بر فعالیتهای شغلیاش، فعالیتهای مذهبی و ملی و ورزشیاش تعطیل نمیشد.
گاهی اوقات همهی عوامل، دست به دست هم
میدهند تا انسان برای ورود به حوادث آینده، راحتتر آماده بشود، و این
اتفاق برای من بالعینه، به وقوع پیوست.
هفتهی قبل از آخرین ماموریت
غلامرضا بود. تازه از ماموریت ارومیه، برگشته بود و من هم مدتی درگیر
بیماری بودم، ایشان بنده را برای مداوا به درمانگاه محل زندگیمان میبرند و
در اورژانس بنده را جواب میکنند و برای ادامه درمان به بیمارستان
بقیهالله، راهنمایی میکنند، که ایشان بلافاصله، بنده را به بیمارستان،
میرساند، این انتقال من، باعث نگرانی ایشان میشود.
گویی یک حس غریب
دور شوندهای بینمان، به وجود آمده باشد، من در دل دچار تلاطم بسیار شدیدی
شدم، ولی فکر میکردم، رفتن من نزدیک شده، و آخرین تقاضایم، زیارت کربلا از
ایشان بود.
غلامرضا به من قول داد که پس از بازگشت از ماموریت بعدی، یعنی بعد از ماه صفر، من را به این آرزویم برساند.
ظهر
روز اربعین، دلتنگی عجیبی عاید من شده بود، از من جویا شد که چه مشکلی
دارم، گفتم: دلم می خواهد تا در مراسم اربعین، حسینیهی امام رضا(ع)، که در
ستاد نیروی هوا و فضای سپاه، برگزار میشد، شرکت کنم و به روضهی آخر
مجلس برسم و این درخواست من در حالی بود که ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه ظهر را نشان
میداد، غلامرضا در جواب من گفت: "مگه میشه خانمم بخواهد و من نبرمش، همین
الان میرویم".
شاید باورتان نشود ساعت ۵:۱۲ دقیقه، در مکان حسینیه،
حاضر بودم، در بدو ورود، چشمم به یکی از دوستان که خواهر شهید بودند افتاد.
ناخودآگاه همدیگر را در آغوش گرفته و همگام با روضهی سوزناک حضرت زینب(س)
گریه کردیم، در حالیکه دیگر دوستان متعجبانه ما را نظاره میکردند.
بعد
از اتمام مراسم و ادای فریضهی نماز جماعت، غلامرضا خودش را زودتر از من
با ماشین، کنار مقبره الشهدای گمنام که خروجی خواهران بود رسانده بود، تا
به خاطر حال بیمارم، من را زودتر به منزل برساند.
آن روز بعد از ظهر، در آماده کردن، البسه و لوازم سفر به ایشان کمک کردم، در حالیکه حس غریب هجران، کاملا درونم را مانند تارهای چسبندهی عنکبوت، احاطه کرده بود. و من دیگر راضی به رفتن غلامرضا نبودم. نمیدانم این دقایق چگونه برایم سخت میگذشت و تنها مسئلهای که اعماق وجودم را گرفتار خود کرده بود، رفتن غلامرضا بود.
غلامرضا، ساعت ۷ شب، همان روز برای فرودگاه به مقصد گرگان، بلیط داشت. ساعت ۵:۳۰ دقیقه غروب، یکی از خودروهای آژانس شهرک، کنار درب منزلمان، منتظر بود، و من و محمد صادق(فرزند کوچکم) خودمان را برای مشایعت غلامرضا، آماده کرده بودیم، اما رنگ این مشایعت با قبلیها خیلی متفاوت بود. به هنگام خداحافظی، ناگهان، بغض محمد صادق سر باز کرد، و باران دلتنگی، از منافذ چشمان نگرانش، روی صورت معصومانهاش، جاری شد.
و با همان روحیهی لطیفش، میگفت: "مامان خدا کنه پرواز بابا لغو بشه و بابا برگرده خونه". و من در حالیکه سنگ شکیباییام را روی غلطک تظاهرنمای لبخندم، میچرخاندم، به او دلداری میدادم.
اما گویی در دل، آشوبی بر پا شده بود و زبانههای این آشوب تمام شدنی نبود. در آن روزهای سرد، که زمین، به یکباره به دست نوازش دامن سفید برف، طنازی میکرد؛ داغیِ هجران غلامرضا، حکایت از مهجوریتی عظمی داشت.
روزهای آخر، ارتباطمان بیشتر و بیشتر شده
بود، زلال صحبتهایش، در ارتعاشی از برگ برگ صفحه زندگی، خبر از سفری
بیبرگشت را به وضوح، نشان میداد، حتی یکبار از من اجازه خواست که به
سوریه برود و در حریم کبریایی، حضرت زینب(س)، به خدمت، بزرگ بانوی صبر و
شکیبایی، در آید.
توصیههای سراسر پندآموزش در مورد مسائل و
راهنماییهایش در مورد آینده، و حرفهای معنویاش، و طلب حلالیت از من، که
بیشتر از جنس وصیت، بود، همه و همه، گواه مستندی بر رفتنی داشت، که از قبل،
رویای آن را دیده بود.
دیگر روح لطیف و بزرگ غلامرضا، طاقت این قفس
تنگ خاکی را نداشت، و این بار ملائک، مامور بدرقهی جان عزیزش، به سوی
خدای مهربان بودند.
بزمی عاشقانه در میعادگاه شب ۲۸ ماه صفر.
آن
شب، غلامرضا در وسعت آسمان بیکران، مستانه، به مرز ملائک رسید و همچو تیری
در پس پردهی غیب مستور شد، و دیباچهی عشق را با شهادت رقم زد.
همان
جایی که بوسهگاه خورشید بود و حضور نگاه مهربانش، سبزترین عاشقانههای
هستی را نمایان کرد و سیراب از زلال چشمهی آب حیات حسین(ع) گردید و
مهرانهی شفاعتش را به وسعت زمزمههای نورانی فرشتگان سرود و تا جنةالماوی
قراری ابدی برگزید.
ای ارغوانی پیکرت تا اوج دریا🌷
در وسعت ناز نگاهت هست فردا🌷
افتاده در زیر قدمهای بزرگت🌷
با هر تلاطم موجی از امواج غمها🌷