قهرمان موتورسواری و «آچار فرانسه»ای که مدافع حرم شد/ همسر شهید: به همه چیز فکر میکردم جز اینکه روزی اینطور از هم جدا شویم/ گله میکرد که چرا من در هشت سال دفاع مقدس نبودم تا در کنار رزمندگان می جنگیدم
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: مرور زندگی برخی آدمها، با تفکر همراه است، برخی با تأسف و سرزنش، برخی با تنفر، برخی با حسرت، برخی با غبطه، برخی با عبرت، برخی با تحسین و لبخند، برخی با اشک، اشکی از سر شوق و شاید آغشته به دلتنگی.
خیلی از اوقات با مطالعه زندگینامه شهدای گرانقدر با خود میگوییم هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم، اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را میطلبیده است، اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلامالله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم میریزد. جدایی از تمام زرق و برقهای شیرین دنیای این روزها، آنهم برای یک همسر مهربان که از قهرمانی و همسر و زندگی گذشته است و راهی شده.
امروز پای صحبت های همسر شهید تو فیقی نشستهایم تا گذری کوتاه از زندگی قهرمان زندگیاش برای رجانیوز داشته باشد.
شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی (پژمان) در دهم بهمن ماه سال 1370 در شب میلاد امام موسی کاظم (علیهالسلام) در شهرستان کازرون استان فارس متولد شد. از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیتهای زیادی کسب کرد. در سال 88 در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال 89 موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. و در رشته دوچرخه سواری در سال 91 مقام اول را به خود اختصاص داد. شغل پژمان مکانیک موتور بود و به عنوان بسیجی داوطلب برای اعزام به سوریه رفت.
همسر شهید: پژمان در عرصه ورزش «موتورسواری» فعالیت داشت. خودم هم که جزو خانواده ورزش بودم. با معرفی ما به همدیگر و آشنایی خانوادهها، مقدمه آشنایی و ازدواج فراهم شد. پژمان اولین شرطش برای ازدواج تابع بودن در امر ولایت فقیه و آرزویش شهادت بود و اینکه هر زمان هرنقطه ازجهان جنگی به اسم شیعه باشد و رهبرم اذن جنگ بدهد تحت هرشرایطی برای جنگ شرکت میکنم. هدف زندگیام قرب الهی هست وتنها برای رضای خدا قدم برمیدارم و میخواهم بانوی خانهام آنقدر زهرایی باشد که برای رسیدن به هدفم من را همراهی کند. مردی که قدمهایش را در راه رضای خدا برمیدارد واصول زندگی و کارش رضایت خداست دیگر نیازی به شرط و شروطی نداشت. جلسه خواستگاری ما جزو محدود خواستگاریهایی بود که خیلی سریع به توافق رسیدیم و موافقتمان را برای ازدواج اعلام کردیم. در سال روز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) در تاریخ 26/7/91 عقدکردیم.
عموی پژمان، «شهید عبدالرسول توفیقی(نادر)» شهید هشت سال دفاع مقدس بودند. پژمان به عموی شهیدش خیلی علاقه داشت. به همین دلیل پس از اینکه خطبه عقد برایمان خوانده شد، به بهشت زهرا رفتیم و در گلزار شهدا شادی مان را با شهدا تقسیم کردیم. پژمان احترام بسیار زیادی برای شهدا و عموی شهیدش قائل بود. زمانی که عموی پژمان شهید می شود، پژمان هنوز به دنیا نیامده بود، اما ارادت بسیار زیادی به عمویش داشت. یکی از برنامه هفتگی ما زیارت قبور شهدا بود، هر زمان وارد گلزار شهدا میشدیم با خاک تربت شهدا وضو عشق میگرفت و تربت شهدا را میبوسید.
قبل از، ازدواج در دوران نامزدی دیده بودم که درکارهای خانه به مادرشان خیلی کمک میکند، اما فکر نمیکردم بعد از ازدواج هم ادامهدار باشد. از انجام هیچکاری ابا نداشت، ظرف شستن، لباس شستن، جاروزدن، گردگیری کردن و... وقتی از کار برمیگشت، با وجود خستگی کار، درخانه یک ثانیه هم بیکار نمینشست. برای راحتی من خیلی زحمت میکشید و اگر میدید از انجام کاری خسته شدم انجام آن کار، را به عهده خودش میدانست. هیچوقت نمیگذاشت من از انجام کارهای خانه خسته شوم. میگفتم: حسابی کدآقایی هستی برای خودت. و پژمان میگفت: حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع) فرموده: «مردى که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او میدهد. یا على هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند، خداوند نام او را جزو شهدا مینویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز شب برای او محاسبه میکند.» مسلمان باشی و فرمایش رسول خدا باشد و آنقدر ثواب داشته باشد و من بخواهم کوتاهی کنم؟ از اینکه بخواهی از کار خانه خسته شوی و به زحمت بیفتی برای راحتی من، ناراحت میشوم ودوست دارم در هر کاری به تو کمک کنم تا خستگیات را نبینم.
پژمان آچارفرانسه خانه بود. محال بود وسیلهای خراب باشد و پژمان برای تعمیرش سهلانگاری کند. نیاز نبود بگوییم که فلان چیز خراب است و مشکل دارد، قبل از اینکه گفته باشم، خودش تعمیرش میکرد، درمهربانی و همسرداری زبانزد بود بهمعنی واقعی عاشق زن و زندگی بود. حضور پژمان در زندگیام جای همه را برایم پرکرده بود در قالب یک همسر، دوست، پدر و مادر. خوشبرخورد، شوخطبع، خوشصحبت بود. یک همسر تمام و کمال واقعی بود.
مهارت زیاد او در موتورسواری او را طوری زبانزد کرده بود که به گفته دوستان موتورسوارش، وقتی اسم پژمان میآمد باعث ترس و واهمه رقبا میشد. پژمان در انجام حرکات نمایشی با موتور و دوچرخه مهارت داشت طوری که در چند سال اخیر در پایان مراسم راهپیمایی ۲۲بهمن، در استادیوم ورزشی، حرکاتی همچون عبور از حلقه آتش و پرش از روی چندین موتورسیکلت و... انجام می داد.
پژمان همیشه به مادرش میگفت: «ای کاش شما زودتر ازدواج کرده بودید تا من همراه عمویم، شهید میشدم...» وقتی ما به مزار عموی پژمان میرفتیم، همیشه من باید دقایقی از پژمان جدا میشدم تا پژمان با عموی شهیدش تنها صحبت کند. وقتی از او میپرسیدم که با عمو چه میگویی؟ میگفت: «این رازی است بین خودم و عمو که در آینده خواهی فهمید». «عشق شهادت در سر داشت. همیشه گله می کرد که چرا من در جنگ هشت سال دفاع مقدس نبودم که در کنار آن رزمندگان می جنگیدم.»
پژمان دستش در کار خیر بود. بعضی از کارهای خیری که انجام میداد را من بعد از شهادتش فهمیدم، یعنی اصلاً در موردش با من صحبت نمیکرد. اهل ریا نبود. ویژگی دیگر پژمان، شجاعت مثال زدنیاش بود که به گفته دوستان و همرزمانش، همین شجاعت و دلیری پژمان بود که او را به درجه رفیع شهادت رساند.
همه ویژگی های پژمان منحصر به فرد بود. در هر شرایطی صداقت داشت. دوم اینکه رضایت خداوند در همه کارهایش را در نظر داشت. همیشه میگفت: «اگر خدا راضی باشد، بنده خدا هم راضی است، ولی اگر در کاری رضایت خداوند نباشد، کاری برای هیچ بندهای انجام نمیدهم...» به همین دلیل «رضایت خداوند در همه امور زندگی» را الگو و شرط زندگیمان قرار دادیم.
پژمان تعمیرکار موتورسیکلت و ماشین بود. از فعالیت خداپسندانه و خیری که با من هم مشورت کرد این بود که یکی از دوستانش، شدیداً نیاز مالی پیدا کرده بود که موفق به دریافت وام هم نشده بود. نزد پژمان آمده و گفته بود که قصد پول نزول کردن دارد. پژمان به من گفت: اگر شده که تمام زندگیام را بفروشم باید به دوستم کمک کنم، چون نمی خواهم اسم نزول بر زبانش بیاید. پژمان عقیده داشت که نزول باعث میشود برکت از زندگی برود و نکبت وارد خانه آدم شود. نسبت به اینگونه مسائل حساس بود.
هرزمان وقت خرید ماهانه میشد، سعی میکرد به هر بهانهای که شده از همراهی من فرار کند. فکرمیکردم مانند بعضی از مردها، از اینکه بخواهد همسرش را جهت خرید همراهی کند، فرار میکند. چندبار که بهانهگیریش را دیدم با حالت ناراحتی گفتم: چرا از اینکه میخواهی من را همراهی کنی برای خرید، ناراضی هستی؟ با من بیرون رفتن مشکلی داره؟ متوجه شد که خیلی ناراحت شدم، با مهربانی گفت: این چه حرفی است، من از همراهی کردن همسرم لذت میبرم. مشکل از خود بنده است. پرسیدم چرا؟ گفت: وارد بازار شدن و مراکز خرید شدن برای من سخت است. مگه وضع حجاب بعضی از خانمها رو نمیبینی؟ از اینکه چنین وضعیت و صحنههای بیحجابی و بدحجابی را ببینم، شرمنده آقا صاحبالزمان می شوم که نمیتوانم کاری کنم دل آقا میگیرد. از آن روز به بعد سعی کردم وسایلهای مورد نیاز را خودم خریداری کنم، ولی پژمان در عوض برای انجام کارهای منزل خیلی کمکم میکرد.
من به همه چیز فکر میکردم به جز اینکه روزی اینطور از هم جدا شویم، یعنی حتی به مرگ هم فکر نمیکردم، چون پژمان قبل از شهادتش دو بار تصادف شدید و بسیار سخت داشت که با توجه به آسیبهای جسمی وارده، زنده ماندنش واقعاً معجزه بود و خدا پژمان را برای بار دیگر به ما هدیه داد. بعد از تصادف سخت، پژمان حدوداً 10 روز در کما بود. عملهای جراحی سختی بر روی قفسه سینه، پا و فکش انجام شده بود و پلاتین در بدنش گذاشته بودند. بعد ازتصادف، مقداری کمطاقت شده بود. قبل از تصادف نسبت به انجام احکام دینیاش مقید بود که بعد از تصادف، چون تا نزدیکی مرگ رفته بود، ایمانش چندین برابر شده بود.
زمانی من فهمیدم که پژمان جهت رفتن به سوریه اسمش را نوشته که به کلاسهای آمادگی جسمانی و آموزشی که برایشان گذاشته شده بود، میرفت. من و خانوادهاش هرچه برای نرفتناش تلاش کردیم، به حرف کسی گوش نمیداد. راستش من اولش راضی نبودم. روزی که برای بدرقهاش رفته بودم به من گفت: «هرطوری شده دلت را راضی کن، چون من باید بروم...»
زمان اعزامش 94/09/01 صبح بود، شب تا صبح خواب به چشمهایم نیامد، بیتاب بودم به چهره معصومش نگاه میکردم و بیصدا گریه میکردم، سعی میکرد با خوشزبانی و شوخی آرامم کند، اما دلم بیقرارتر از این حرفها بود. موقع تلخ خداحافظی جانسوز بود. از زیر قرآن رد شد، برگشت خندید اشکهایم را پاک کرد گفت: تا نخندی نمیروم، جان من بخند، بیتابی نکن خانمی. پشت پایش آب ریختم، اما دلم آرام و قرار نداشت. رفتم محل اعزامش هنوز نرفته بودند. از اتوبوس پیاده شد گفت: چرا اینجا آمدی؟ دلم طاقت نداشت. دستهایم را گرفت و گفت: به بیبی سپردمت. میدانم مواظب امانتم هست. دلتنگ شدی فقط برو گلزار شهدا. دلتنگی و درد دل فقط گلزار شهدا. اینها را گفت و سوار ماشین شد و رفت و شد آخرین دیدار ما. هر روز صبح یک بار، عصر یک بار تماس میگرفت. خیلی سخت بود از سوریه تماس بگیرد، اما چون میدانست چطور بیتابم به هر طریقی بود تماس میگرفت. روز۱۲بهمن ۹۴ آخرین بار بود که صدایش را شنیدم برخلاف همیشه که شلوغ بود و شوخی میکرد آرام بود. گفت: عملیات داریم و داریم جابهجا میشویم و تا چند روز نمیتوانم تماس بگیرم و به محض اینکه مستقر شدیم و خطوط تلفن وصل شد تماس میگیرم.
رسته اصلی پژمان تک تیرانداز بود، اما بعد ازشهادت پژمان متوجه شدم، که در سوریه هم، بین دوستانش به آچار فرانسه معروف بوده است. دوستانش میگفتند: از پست که برمیگشت میگفت: خُب، بگید چکارهست من انجام بدهم. میگفتیم: بابا پست بودی خستهای برو استراحت کن. میگفت: نه، وقت برای استراحت زیاده، فعلاً وقت کار است. هر روز مشکلات فنی قرارگاه را درست میکرد و کار بچهها را راه میانداخت، شب دستانش را بههم میزد و با خوشحالی میگفت: خوب خدا را شکر امروز مفید بودم.
روز عملیات آزادسازی دوشهر شیعهنشین نبل و الزهرا درگیری شدید بود و نیروها در محاصره بودند. کمبود مهمات داشتند پژمان مأموریتش تمام شده بود و قراربود به ایران برگردد. وقتی متوجه میشود همرزمانش محاصره شدند از برگشت صرفنظر میکند و با مهارتی که در امر موتورسواری داشته از بین زمینهای کشاورزی زیتون مهمات را به دست همرزمانش میرساند، اما نمیتوانست با موتور، حجم زیادی از مهمات را حمل کند. راننده ماشینی که قرار بود مهمات و آب و غذا را به بچهها برساند به خاطر درگیری شدید نتوانسته بود. پژمان با اجازه فرمانده مینشیند پشت فرمان و چون مسیر را رفته با مهارت از بین زمینهای کشاورزی رد میشود و مهمات و غذا را بهدست همرزمانش میرساند. هنگام برگشت با اصابت ترکش خمپاره و از قفا و با لب تشنه سر در دامن ارباب گذاشت و به آرزویش که شهادت بود رسید.
در یکی از گروههای مجازی عضو بودیم. یکی از خانمهای عضو گروه، مرتب در مورد مقام و ارزش شهادت صحبت میکرد و تأکید بر صبوری و شکیبایی پس از شنیدن خبر شهادت عزیزان را داشت. آن خانم می گفت: اگر خبر شهادت عزیزانمان را شنیدیم، بایستی صبور باشیم. من در جواب آن خانم میگفتم: «تو را به خدا، این حرفها را نزنید، اینطوری باعث میشود که ته دلمان خالی شود...» بعدها بود که متوجه شدم آن خانم از شهادت پژمان و شهید مسرور خبر داشته و قصد داشت این قضیه را آرام آرام به ما بگوید.
بعد از این قضیه، برادر پژمان بود که خبر شهادت پژمان را به ما داد. من با ناراحتی و ناباوری گفتم: «چطور دلت میآید بگویی که دیگر پژمان بر نمیگردد؟!...» من طاقت نیاوردم و چندجا تماس گرفتم. برخی میگفتند پژمان شهید شده و عدهای دیگر هم میگفتند: شایعه است! با یکی از اقوام به تیپ امام سجاد(ع) کازرون رفتیم. ابتدا به ما گفتند که خبر صحت ندارد و شایعه است و هنوز اسم پژمان را به عنوان شهید، به ما اعلام نکردهاند. بهخاطر همین قضیه، تا لحظه آخر این موضوع را پنهان کرده و به مادرش میگفتیم: «پژمان زخمی شده، اما مشکل خاصی ندارد...» اما مادر انگار چیزهایی را حس کرده بود و خیلی بیتابی میکرد. بعد از ظهر بود که از تیپ آمدند و خبر شهادت پژمان را به ما داده و گفتند: پژمان دو روز است که شهید شده، ولی تا مطمئن نمیشدیم نمیتوانستیم این خبر را اعلام کنیم.